P14ایدل شکسته
(یونگی)
دلم براش میسوخت و تازه گرسنمم بود ...نمیدونم دلم براش میسوخت یا گرسنم بود ....ب هر حال رفتم توی اشپز خونه و چند تا رامیون گذاشتم بپزه ...گفتم امشب شام رو با ا/ت میخورم تا شاید یکم حال و هواش عوض شه ....نمیدونم چرا ازش متنفر بودم انگار تقصیر اون بود ک باید ازدواج اجباری میکردیم و من فقط اونو مقصر میدونستم در حالی ک خودم هم مقصر بودم ...ولی میتونم بگم ک دیگه ازش بدم نمیومد دوس داشتم ببینم چجور شخصیتی پشت اون چهره ی خنثاش مخفی کرد ..دوس داشتم بشناسم ببینم اون چجور ادمیه ...شاید پشت اون چهره ی سردش ی ادم وجود داشته باشه .....یه ادم ک دلش میخواد زندگی کنه .....
(ا/ت)
توی اتاقم رو تختم نشسته بودم .....چرا الان یهویی من باید براش مهم شده باشم ؟ اون 5 ماه منو ب حال خودم انداخته توی ی خونه درندشت بدون اینکه نکاهی بهم بکنه یا حالمو بپرسه ...الان یهویی زندگیم براش مهم شده ک میاد بهم میگه اون لبه نشین میوفتی ؟
چرا اینکارو میکنی یونگی ...همه ی شما ادما مثل همید ...همتون ادمو وابسته میکنید و ببعد ی مدت یجوری دورش میندازید ک انگار ن انگار اونم ادمه و دل داره ؟انگار نه انگار اونم قلب داره ...اونم من بیچاره ای ک اینقد زود وابسته میشم و قلبم اینقد بی جنبس
تو افکار خودم بودم ک تقه ای ب در خورد
+بله؟
-لباس تنت هس؟
+معمولا تو اتاقم لخت نمیگردم
در اتاقو ی کوچول وا کرد ...اولش نیم نگاهی کرد وقتی مطمئن شد همه چی امن و امانه درو باز کرد و اومد تو ...از رفتارش خندم گرفته بود ولی جلوشو گرفتم
-اوممممم خب من یکم رامیون درست کردم گفتم شاید بخوای بخوری ...یکم از این حالت دپرست در بیای
موقع صحبت با انگشتاش بازی میکرد و انگار دستپاچه بود ...با اینکه گرسنم نبود ولی قلبم نمیخواست ناراحتش کنه و بلند شد تا بره رامیون بخوره ولی مغزم داشت ب قلبم فوش میداد ک اینقد بی جنبس ...انگار نه انگار همین دو دیقه پیش داشتم ازش گله میکردم ...دیدم با بلند شدنم لبخندی زد و زود از اتاق رفت بیرون توی اشپزخونه ...منم با لبخند احمقانه ای ب فردی ک همش فکر میکردم سرد و یخه سمت اشپز خونه راه افتادم دم اشپز خونه مکث کردم تا لبخند احمقانه ام بره و صورتم دوباره بی حالت شه ....
وارد اشپز خونه شدم و دیدم نشسته پشت میز و میز رو هم چیده ...دوباره داشت لبخند رو صورتم میومد ک سریع محوش کردم و در حالی ک ب قلب بی جنبم فوش میدادم داشتم پشت میز مینشستم ک پام گیر کرد ب در کابینت و با کمر تالاپی کوبیدم توصندلی ...
+اخ پشتم
دست بردم و گذاشتم پشت کمرم ک دیدم داره نگام میکنه
-حالت خوبه ؟
+اره بابا اوکیم داشتم با قلبم دعوا میکردم حواسم پرت شد
-ها؟
+ها ؟....هااا....اهاااا ...هیچی هیچی بابا چرت و چرت گفتم ....زود بخور سرد شد
ا/ت خاک تو سرررررت ریدیییییی دختر (تو ذهنش)
ی لحظه یونگی لبخند دندون نمایی زد ک سریع سرمو پایین انداختم ...برخلاف چهره ی سردش لبخند قشنگی داشت ...نمیخواستم به لبخندش نگاه کنم ...نمیخواستم ب لبخندش عادت کنم ...چاپستیکمو برداشتم و لقمه ی کوچیکی گرفتم ...از چیزی ک راجبش تو اینترنت خونده بودم ششنیده بودم دستپخت خوبی داشت ...واقعا هم همینطور بود
دلم براش میسوخت و تازه گرسنمم بود ...نمیدونم دلم براش میسوخت یا گرسنم بود ....ب هر حال رفتم توی اشپز خونه و چند تا رامیون گذاشتم بپزه ...گفتم امشب شام رو با ا/ت میخورم تا شاید یکم حال و هواش عوض شه ....نمیدونم چرا ازش متنفر بودم انگار تقصیر اون بود ک باید ازدواج اجباری میکردیم و من فقط اونو مقصر میدونستم در حالی ک خودم هم مقصر بودم ...ولی میتونم بگم ک دیگه ازش بدم نمیومد دوس داشتم ببینم چجور شخصیتی پشت اون چهره ی خنثاش مخفی کرد ..دوس داشتم بشناسم ببینم اون چجور ادمیه ...شاید پشت اون چهره ی سردش ی ادم وجود داشته باشه .....یه ادم ک دلش میخواد زندگی کنه .....
(ا/ت)
توی اتاقم رو تختم نشسته بودم .....چرا الان یهویی من باید براش مهم شده باشم ؟ اون 5 ماه منو ب حال خودم انداخته توی ی خونه درندشت بدون اینکه نکاهی بهم بکنه یا حالمو بپرسه ...الان یهویی زندگیم براش مهم شده ک میاد بهم میگه اون لبه نشین میوفتی ؟
چرا اینکارو میکنی یونگی ...همه ی شما ادما مثل همید ...همتون ادمو وابسته میکنید و ببعد ی مدت یجوری دورش میندازید ک انگار ن انگار اونم ادمه و دل داره ؟انگار نه انگار اونم قلب داره ...اونم من بیچاره ای ک اینقد زود وابسته میشم و قلبم اینقد بی جنبس
تو افکار خودم بودم ک تقه ای ب در خورد
+بله؟
-لباس تنت هس؟
+معمولا تو اتاقم لخت نمیگردم
در اتاقو ی کوچول وا کرد ...اولش نیم نگاهی کرد وقتی مطمئن شد همه چی امن و امانه درو باز کرد و اومد تو ...از رفتارش خندم گرفته بود ولی جلوشو گرفتم
-اوممممم خب من یکم رامیون درست کردم گفتم شاید بخوای بخوری ...یکم از این حالت دپرست در بیای
موقع صحبت با انگشتاش بازی میکرد و انگار دستپاچه بود ...با اینکه گرسنم نبود ولی قلبم نمیخواست ناراحتش کنه و بلند شد تا بره رامیون بخوره ولی مغزم داشت ب قلبم فوش میداد ک اینقد بی جنبس ...انگار نه انگار همین دو دیقه پیش داشتم ازش گله میکردم ...دیدم با بلند شدنم لبخندی زد و زود از اتاق رفت بیرون توی اشپزخونه ...منم با لبخند احمقانه ای ب فردی ک همش فکر میکردم سرد و یخه سمت اشپز خونه راه افتادم دم اشپز خونه مکث کردم تا لبخند احمقانه ام بره و صورتم دوباره بی حالت شه ....
وارد اشپز خونه شدم و دیدم نشسته پشت میز و میز رو هم چیده ...دوباره داشت لبخند رو صورتم میومد ک سریع محوش کردم و در حالی ک ب قلب بی جنبم فوش میدادم داشتم پشت میز مینشستم ک پام گیر کرد ب در کابینت و با کمر تالاپی کوبیدم توصندلی ...
+اخ پشتم
دست بردم و گذاشتم پشت کمرم ک دیدم داره نگام میکنه
-حالت خوبه ؟
+اره بابا اوکیم داشتم با قلبم دعوا میکردم حواسم پرت شد
-ها؟
+ها ؟....هااا....اهاااا ...هیچی هیچی بابا چرت و چرت گفتم ....زود بخور سرد شد
ا/ت خاک تو سرررررت ریدیییییی دختر (تو ذهنش)
ی لحظه یونگی لبخند دندون نمایی زد ک سریع سرمو پایین انداختم ...برخلاف چهره ی سردش لبخند قشنگی داشت ...نمیخواستم به لبخندش نگاه کنم ...نمیخواستم ب لبخندش عادت کنم ...چاپستیکمو برداشتم و لقمه ی کوچیکی گرفتم ...از چیزی ک راجبش تو اینترنت خونده بودم ششنیده بودم دستپخت خوبی داشت ...واقعا هم همینطور بود
۱۵.۰k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.