Just For You part 24
تقی به در زد_تهیونگ...میشه حرف بزنیم؟
با شنیدن صدای پدرش پتو رو از روی خودش کنار زد و روی تخت نشست.اونقدر گریه کرده بود که صداش گرفته بود_آره
پدرش وارد شد و کنار پسرش روی تخت نشست. _چیزی شده؟
تهیونگ با نگرانی پرسید و مویونگ جواب داد_نه
تهیونگ منتظر نگاه کرد و مویونگ گفت_ازم دلخوری؟
تهیونگ ابروهاش بالا رفت_چی؟
_ازم بخاطر این ازدواج دلخوری نه؟
تهیونگ زبونی به لباش کشید_نه..
_تو هوسوکو دوست نداری
تهیونگ به نیمرخ پدرش خیره بود.
_ما همهچیز داشتیم،من میتونم هر چی میخوای برات فراهم کنم..ولی انگار هیچوقت یه پدر خوب نبودم
_بابا...
پدرش به سمتش برگشت_اون کیه که دوسش داری؟...جونگکوک؟
بازم با یادآوری جونگکوک بغض گلوشو گرفت.
_اونو دوست داری؟
اشکای توی چشماش راهشونو به صورتش کشیدن.سر تکون داد_من عاشقشم بابا
_اونم عاشقته؟
اشکای روی صورتشو پاک کرد_آره
آب دهنشو قورت داد_ما عاشق همیم
_پس با هوسوک ازدواج نمیکنی
تهیونگ چشماش رو بالا آورد_چی؟!
_اگه بخاطر من و شرکت داری باهاش ازدواج میکنی باید بگم من دیگه همچین اجازهای نمیدم
تهیونگ شوکه شده بود.مویونگ ادامه داد_هیچی با ارزشتر از پسرم نیست
اشکاش دوباره جاری شدن_هوسوک بهش آسیب میزنه
_تهیدیدت کرده؟!
سر تکون داد و با غم به پدرش نگاه کرد_انگار دیگه از دستش دادم بابا!!
~
_چت شده تو؟اصلا چند روزه از خونه بیرون نیومدی؟
جونگکوک روی تخت جیمین جابهجا شد_اوف توروخدا دست از سرم بردار.الانم چون اصرار کردی اومدم
جیمین پایین تخت نشست و دستای جونگکوکو گرفت_جونگکوک...خواهش میکنم اینکارو با خودت نکن.من دارم با چشمای خودم میبینم داری چطور نابود میشی...میدونم خیلی خیلی سخته اما تو چارهی دیگهای جز فراموش کردنش نداری
جونگکوک نفسشو بیرون داد_میدونم...ولی جیمین،شاید بتونم ازش دور شم اما نمیتونم از قلبم بیرونش کنم.این واقعا دست من نیست
جیمین همونطور که دستاشو گرفته بود روی تخت نشست_میفهمم،ولی به خودت آسیب نزن.میدونی که چقدر برام مهمی..نمیخوام اینطور ببینمت
جونگکوک به تک تک اجزای صورت جیمین با دقت نگاه کرد؛طوری که این همه سال یه بارم نگاه نکرده بود.با لبخندی بغلش کرد و چشماشو بست.
_چی شده؟
_میشه یکم بغلت بمونم؟
جیمین هم بغلش کرد و دستشو با آرامش پشتش کشید.
_خیلی خیلی ممنونم جیمین بخاطر اینکه همیشه کنارم بودی،واقعا دوستی مثل تو نعمته...خیلی خوشحالم که بالاخره به یونگی رسیدی.تو لایق خوشبختیای!
جیمین سفتتر بغلش کرد_منم خوشحالم تو دوستمی...تو هم لایق خوشبختیای،به زندگی امیدوار باش جونگکوک
جونگکوک با لبخند کمرنگی از بغلش بیرون اومد_هی، میای بستنی بخوریم؟
"لایکا خیلی خیلی کمه گایز!
...من با چه انرژیای آپ کنم؟!!"
با شنیدن صدای پدرش پتو رو از روی خودش کنار زد و روی تخت نشست.اونقدر گریه کرده بود که صداش گرفته بود_آره
پدرش وارد شد و کنار پسرش روی تخت نشست. _چیزی شده؟
تهیونگ با نگرانی پرسید و مویونگ جواب داد_نه
تهیونگ منتظر نگاه کرد و مویونگ گفت_ازم دلخوری؟
تهیونگ ابروهاش بالا رفت_چی؟
_ازم بخاطر این ازدواج دلخوری نه؟
تهیونگ زبونی به لباش کشید_نه..
_تو هوسوکو دوست نداری
تهیونگ به نیمرخ پدرش خیره بود.
_ما همهچیز داشتیم،من میتونم هر چی میخوای برات فراهم کنم..ولی انگار هیچوقت یه پدر خوب نبودم
_بابا...
پدرش به سمتش برگشت_اون کیه که دوسش داری؟...جونگکوک؟
بازم با یادآوری جونگکوک بغض گلوشو گرفت.
_اونو دوست داری؟
اشکای توی چشماش راهشونو به صورتش کشیدن.سر تکون داد_من عاشقشم بابا
_اونم عاشقته؟
اشکای روی صورتشو پاک کرد_آره
آب دهنشو قورت داد_ما عاشق همیم
_پس با هوسوک ازدواج نمیکنی
تهیونگ چشماش رو بالا آورد_چی؟!
_اگه بخاطر من و شرکت داری باهاش ازدواج میکنی باید بگم من دیگه همچین اجازهای نمیدم
تهیونگ شوکه شده بود.مویونگ ادامه داد_هیچی با ارزشتر از پسرم نیست
اشکاش دوباره جاری شدن_هوسوک بهش آسیب میزنه
_تهیدیدت کرده؟!
سر تکون داد و با غم به پدرش نگاه کرد_انگار دیگه از دستش دادم بابا!!
~
_چت شده تو؟اصلا چند روزه از خونه بیرون نیومدی؟
جونگکوک روی تخت جیمین جابهجا شد_اوف توروخدا دست از سرم بردار.الانم چون اصرار کردی اومدم
جیمین پایین تخت نشست و دستای جونگکوکو گرفت_جونگکوک...خواهش میکنم اینکارو با خودت نکن.من دارم با چشمای خودم میبینم داری چطور نابود میشی...میدونم خیلی خیلی سخته اما تو چارهی دیگهای جز فراموش کردنش نداری
جونگکوک نفسشو بیرون داد_میدونم...ولی جیمین،شاید بتونم ازش دور شم اما نمیتونم از قلبم بیرونش کنم.این واقعا دست من نیست
جیمین همونطور که دستاشو گرفته بود روی تخت نشست_میفهمم،ولی به خودت آسیب نزن.میدونی که چقدر برام مهمی..نمیخوام اینطور ببینمت
جونگکوک به تک تک اجزای صورت جیمین با دقت نگاه کرد؛طوری که این همه سال یه بارم نگاه نکرده بود.با لبخندی بغلش کرد و چشماشو بست.
_چی شده؟
_میشه یکم بغلت بمونم؟
جیمین هم بغلش کرد و دستشو با آرامش پشتش کشید.
_خیلی خیلی ممنونم جیمین بخاطر اینکه همیشه کنارم بودی،واقعا دوستی مثل تو نعمته...خیلی خوشحالم که بالاخره به یونگی رسیدی.تو لایق خوشبختیای!
جیمین سفتتر بغلش کرد_منم خوشحالم تو دوستمی...تو هم لایق خوشبختیای،به زندگی امیدوار باش جونگکوک
جونگکوک با لبخند کمرنگی از بغلش بیرون اومد_هی، میای بستنی بخوریم؟
"لایکا خیلی خیلی کمه گایز!
...من با چه انرژیای آپ کنم؟!!"
۱.۶k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.