کارت برنده مخفی. پارت9
از زبون تهیونگ:
رفتم تو اتاق و خودم رو روی تخت پرت کردم.
و یه چرت خوابیدم.
توی یه پارک بیدار شدم
کف زمین افتاده بودم .
ا/ت ترسیده می دوید طرفم
منو محکم بغل کرد
ا/ت: اوپا چرا با اونا دعوا کردی؟
ممکن بود آسیب ببینی
گفتم: چی؟
ا/ت ؟
تو چرا اینجوری شدی؟
اینجا کجاست ؟
ا/ت اخم کرد
گفت: اوپا،منو فراموش کردی؟
مگه نگفتی من فراموش نشدنی ام؟
لبخندی زدم و بغلش کردم.
هنوز گیج بودم.
گفتم: آروم باش ا/ت
من خوبم .
گفت: درسته اون پسرا ازیتم کردن ،ولی نبایدباهاشون دعوا می کردی.
حالا هم بیا بریم خونه
تهیونگ: خونه؟
گفت: اوپا ،لطفا شوخی نکن
دستم رو گرفت
و منو برد یه خونهی بزرگ
در رو باز کرد
در رو که بست گفت: من می رم لباسام رو عوض کنم.
بعد منو بوسید و رفت.
با خودم گفتم شاید این دنیای قشنگ تر ،دنیای واقعیه.
ا/ت برگشت
چسبوندم به دیوار: ا/ت کوچولو اگر تو یه کاری کنی باید تقاصشم بدی.
بعد شروع کردم به بوسیدنش
از اون روز زندگی مشترک زیبامون شروع شد
هر روز ساعت ها با هم خوش می گذروندیم
تا این که یه روز توی تختم با صدای ساعتم بیدار شدم
رو تختی خونی بود و هرکاری می کرد صدای زنگ ساعت قطع نمی شد
وقتی از تخت اومدم پایین پام به یه چیزی گیر کرد ،افتادم زمین و صورتم صاف جلوی صورت بی جون و رنگ پریده و خونی ا/ت افتاد
ترسیدم و سعی کردم بیدارش کنم ولی نشد
یهو وسط تنش یه سوراخ گلوله دیدم ترسیدم
باروت پوست صورتش رو سوزونده بود
به دستام نگاه کردم و یه تفنگ رو توی دستم دیدم.
صدای ساعت قطع نمی شد.
از ترس و ناراحتی خوش شده بودم
از ناراحتی ساعت رو به دیوار پرت کردم .
وقتی ساعت شکست صدای زنگ از کل دیوار ها شروع کرد اومدن و همش بلند تر می شد .
یهو چشم باز کردم
توی اتاقی که روش نوشته بود اتاق مهمان ویژه کیم تهیونگ بودم.
همش خواب بود؟
تموم اون سال ها احساس فقط چند ساعت کوتاه بود ؟
صدای این آژیر کوفتی داشت دیوونه ام می کرد.
یهو ا/ت وارد اتاق شد.
سریع پریدم و بغلش کردم
تعجب کرد ولی دستم رو گرفت. گفت : تهیونگ فقط بدو.
بعد هر دو شروع کردیم به دویدن.
رفتیم توی ماشین ا/ت
گفتم : چی شده؟
ا/ت:یه نفر تمام سیم های دوربین ها و کابل های امنیتی رو قطع کرده ،همه ی بیمار ها بیرون اومدن .
لطفا تو اینجا بمون و تا زمانی که نگفتم بیرون نیا.
بعد رفت بیرون و در ماشین رو قفل کرد .
بعد چند دقیقه با صورت زخمی برگشت .
سوار ماشین شد
گفتم : چی شده؟
ا/ت: تونستیم کابل های امنیتی رو وصل کنیم و بیمار ها رو برگردونیم سرجاشون.
ولی بخش ویژه هنوز برق نداره
برای همین بیمار های ویژه رو دارم می برم تيمارستان دوستم
همه رو بردم به جز تو
با خودم گفتم اگر زندگی با ا/ت واقعا بتونه مثل رویام قشنگ باشه چی ؟
گفتم: نه .
من که روانی نیستم برم تيمارستان .
باید بیام خونهی تو
رفتم تو اتاق و خودم رو روی تخت پرت کردم.
و یه چرت خوابیدم.
توی یه پارک بیدار شدم
کف زمین افتاده بودم .
ا/ت ترسیده می دوید طرفم
منو محکم بغل کرد
ا/ت: اوپا چرا با اونا دعوا کردی؟
ممکن بود آسیب ببینی
گفتم: چی؟
ا/ت ؟
تو چرا اینجوری شدی؟
اینجا کجاست ؟
ا/ت اخم کرد
گفت: اوپا،منو فراموش کردی؟
مگه نگفتی من فراموش نشدنی ام؟
لبخندی زدم و بغلش کردم.
هنوز گیج بودم.
گفتم: آروم باش ا/ت
من خوبم .
گفت: درسته اون پسرا ازیتم کردن ،ولی نبایدباهاشون دعوا می کردی.
حالا هم بیا بریم خونه
تهیونگ: خونه؟
گفت: اوپا ،لطفا شوخی نکن
دستم رو گرفت
و منو برد یه خونهی بزرگ
در رو باز کرد
در رو که بست گفت: من می رم لباسام رو عوض کنم.
بعد منو بوسید و رفت.
با خودم گفتم شاید این دنیای قشنگ تر ،دنیای واقعیه.
ا/ت برگشت
چسبوندم به دیوار: ا/ت کوچولو اگر تو یه کاری کنی باید تقاصشم بدی.
بعد شروع کردم به بوسیدنش
از اون روز زندگی مشترک زیبامون شروع شد
هر روز ساعت ها با هم خوش می گذروندیم
تا این که یه روز توی تختم با صدای ساعتم بیدار شدم
رو تختی خونی بود و هرکاری می کرد صدای زنگ ساعت قطع نمی شد
وقتی از تخت اومدم پایین پام به یه چیزی گیر کرد ،افتادم زمین و صورتم صاف جلوی صورت بی جون و رنگ پریده و خونی ا/ت افتاد
ترسیدم و سعی کردم بیدارش کنم ولی نشد
یهو وسط تنش یه سوراخ گلوله دیدم ترسیدم
باروت پوست صورتش رو سوزونده بود
به دستام نگاه کردم و یه تفنگ رو توی دستم دیدم.
صدای ساعت قطع نمی شد.
از ترس و ناراحتی خوش شده بودم
از ناراحتی ساعت رو به دیوار پرت کردم .
وقتی ساعت شکست صدای زنگ از کل دیوار ها شروع کرد اومدن و همش بلند تر می شد .
یهو چشم باز کردم
توی اتاقی که روش نوشته بود اتاق مهمان ویژه کیم تهیونگ بودم.
همش خواب بود؟
تموم اون سال ها احساس فقط چند ساعت کوتاه بود ؟
صدای این آژیر کوفتی داشت دیوونه ام می کرد.
یهو ا/ت وارد اتاق شد.
سریع پریدم و بغلش کردم
تعجب کرد ولی دستم رو گرفت. گفت : تهیونگ فقط بدو.
بعد هر دو شروع کردیم به دویدن.
رفتیم توی ماشین ا/ت
گفتم : چی شده؟
ا/ت:یه نفر تمام سیم های دوربین ها و کابل های امنیتی رو قطع کرده ،همه ی بیمار ها بیرون اومدن .
لطفا تو اینجا بمون و تا زمانی که نگفتم بیرون نیا.
بعد رفت بیرون و در ماشین رو قفل کرد .
بعد چند دقیقه با صورت زخمی برگشت .
سوار ماشین شد
گفتم : چی شده؟
ا/ت: تونستیم کابل های امنیتی رو وصل کنیم و بیمار ها رو برگردونیم سرجاشون.
ولی بخش ویژه هنوز برق نداره
برای همین بیمار های ویژه رو دارم می برم تيمارستان دوستم
همه رو بردم به جز تو
با خودم گفتم اگر زندگی با ا/ت واقعا بتونه مثل رویام قشنگ باشه چی ؟
گفتم: نه .
من که روانی نیستم برم تيمارستان .
باید بیام خونهی تو
۸.۰k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.