فیک نخ نامرئی
p⁸
ویو ا/ت
تهیونگ : نمی خوای حرفی بزنی ؟
ا/ت : بله ؟
به سمت من برگشت و با لحن جدی شروع کرد به حرف زدن
تهیونگ : مثل اینکه قراره یه ماموریت بری ولی عین خیالتم نیست
ا/ت : عـ.....عذر می خوام
تهیونگ : چرا اینطور به من زل زدی ؟
وای اصلا حواسم نبود
ا/ت : ب.....ببخشید فقط به نظرم آشنا اومدید *نگاه کردن به زمین
تهیونگ : آها ...
دوباره چند دقیقه بینمون سکوت شد ...
تهیونگ : مثل اینکه آدم بشو نیستی .... نمی خوای حرفی بزنی ؟ *لحن عصبی
ا/ت : م...متاسفم
تهیونگ : البته که این لجبازیت همچینم بد نیست البته در مورد دشمنامون نه من *خیره و لحن جدی
ا/ت : چشم
تهیونگ : این دفعه از خیرت می گذرم ولی دیگه تکرار نشه
سرمو تکون دادم
تهیونگ : خب ....
به سمت پنجره برگشت و به قطره های بارون که به پنجره می کوبید خیره شد
تهیونگ : ماموریتی که پیش رو داریم خیلی حساسه و افراد کمی از اون مطلعند بنابراین باید کاملا جدی گرفته بشه
شمرده شمرده حرف می زد .....
تهیونگ : ماموریتمون مقابل رقیب سرسختمونه تو به عنوان پشتیبان حضور داری و مارو کاور میدی هدف خارج کردنشون از صحنست بنابراین اگر لازم شد مجبوریم رئیسشون رو بکشیم ولی عملیات به هیچ وجه نباید شکست بخوره
ا/ت : متوجهم فقط برای دفاع ازم بادیگارد هست ؟
تهیونگ : متوجه هستی ماموریت محرمانست ؟! نگران نباش تو تو فاز اجرایی نیستی و فقط کافیه یه گوشه بشینی و حواست به کوچکترین حرکت هر موجود زنده ای باشه در مورد اینکه چطور بخوای استتار کنی کجا قراره بری و بقیه اطلاعات تکمیلی همش رو پرونده ای که رو میز رو به روته هست
نگاهی به پرونده کردم و برش داشتم
تهیونگ : دوباره تکرار نکنم به هیچ وجه در این مورد با کسی صحبت نمی کنی .... خب می تونی بری ....
بلند شدم تعظیم کردم و آروم از اتاق رفتم بیرون
مکالمه عجیبی بود
نگاهی به پرونده کردم
استرس داشتم ولی بابت چی ؟
بابت جونم ؟!
قراره اتفاقی بیافته ؟!
نمی دونم چرا فقط زندگی من باید انقدر عجیب باشه .... من هیچ وقت عجیب بودنو نخواستم .....
ویو تهیونگ
به نظر دختر سمجی میومد ولی خیلی آروم بود
اینکه من یه طومار حرف می زدم و با یه کلمه جوابمو می داد حسابی رفته بود رو اعصابم اههه
ولی وقتی برگشتم سمتش یه لحظه یادش افتادم ....
خیلی شبیهش بود ....
سعی کردم بش خیره نشم برای همینم سرمو بر گندوندم
ولی اونم بهم خیره شده بود ...
نکنه منو یادش بیاد ولی نه قطعا نه طی چندین سال اخیر فقط سر قبر جین همو دیده بودیم
هوففففف افکار مختلفی تو سرم می چرخید
رو صندلیم نشستم و خودمو با کارای شرکت سرگرم کردم ...
حقیقتا این پارتو ده بار نوشتم هی با خودم می گفتم خوب نشد 😑
سر پارتای بعدیم یکم گیرما ولی از یه جایی به بعدش میافته رو غلتک حالا خواهید دید 😁
ویو ا/ت
تهیونگ : نمی خوای حرفی بزنی ؟
ا/ت : بله ؟
به سمت من برگشت و با لحن جدی شروع کرد به حرف زدن
تهیونگ : مثل اینکه قراره یه ماموریت بری ولی عین خیالتم نیست
ا/ت : عـ.....عذر می خوام
تهیونگ : چرا اینطور به من زل زدی ؟
وای اصلا حواسم نبود
ا/ت : ب.....ببخشید فقط به نظرم آشنا اومدید *نگاه کردن به زمین
تهیونگ : آها ...
دوباره چند دقیقه بینمون سکوت شد ...
تهیونگ : مثل اینکه آدم بشو نیستی .... نمی خوای حرفی بزنی ؟ *لحن عصبی
ا/ت : م...متاسفم
تهیونگ : البته که این لجبازیت همچینم بد نیست البته در مورد دشمنامون نه من *خیره و لحن جدی
ا/ت : چشم
تهیونگ : این دفعه از خیرت می گذرم ولی دیگه تکرار نشه
سرمو تکون دادم
تهیونگ : خب ....
به سمت پنجره برگشت و به قطره های بارون که به پنجره می کوبید خیره شد
تهیونگ : ماموریتی که پیش رو داریم خیلی حساسه و افراد کمی از اون مطلعند بنابراین باید کاملا جدی گرفته بشه
شمرده شمرده حرف می زد .....
تهیونگ : ماموریتمون مقابل رقیب سرسختمونه تو به عنوان پشتیبان حضور داری و مارو کاور میدی هدف خارج کردنشون از صحنست بنابراین اگر لازم شد مجبوریم رئیسشون رو بکشیم ولی عملیات به هیچ وجه نباید شکست بخوره
ا/ت : متوجهم فقط برای دفاع ازم بادیگارد هست ؟
تهیونگ : متوجه هستی ماموریت محرمانست ؟! نگران نباش تو تو فاز اجرایی نیستی و فقط کافیه یه گوشه بشینی و حواست به کوچکترین حرکت هر موجود زنده ای باشه در مورد اینکه چطور بخوای استتار کنی کجا قراره بری و بقیه اطلاعات تکمیلی همش رو پرونده ای که رو میز رو به روته هست
نگاهی به پرونده کردم و برش داشتم
تهیونگ : دوباره تکرار نکنم به هیچ وجه در این مورد با کسی صحبت نمی کنی .... خب می تونی بری ....
بلند شدم تعظیم کردم و آروم از اتاق رفتم بیرون
مکالمه عجیبی بود
نگاهی به پرونده کردم
استرس داشتم ولی بابت چی ؟
بابت جونم ؟!
قراره اتفاقی بیافته ؟!
نمی دونم چرا فقط زندگی من باید انقدر عجیب باشه .... من هیچ وقت عجیب بودنو نخواستم .....
ویو تهیونگ
به نظر دختر سمجی میومد ولی خیلی آروم بود
اینکه من یه طومار حرف می زدم و با یه کلمه جوابمو می داد حسابی رفته بود رو اعصابم اههه
ولی وقتی برگشتم سمتش یه لحظه یادش افتادم ....
خیلی شبیهش بود ....
سعی کردم بش خیره نشم برای همینم سرمو بر گندوندم
ولی اونم بهم خیره شده بود ...
نکنه منو یادش بیاد ولی نه قطعا نه طی چندین سال اخیر فقط سر قبر جین همو دیده بودیم
هوففففف افکار مختلفی تو سرم می چرخید
رو صندلیم نشستم و خودمو با کارای شرکت سرگرم کردم ...
حقیقتا این پارتو ده بار نوشتم هی با خودم می گفتم خوب نشد 😑
سر پارتای بعدیم یکم گیرما ولی از یه جایی به بعدش میافته رو غلتک حالا خواهید دید 😁
۴.۱k
۰۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.