پارت ۵۴ (پارت ویژه)
پارت ۵۴ (پارت ویژه)
(۶ سال بعد ، آلمان ، برلین)
ساعت ۹ شب بود و در خونه رو باز کردی و رفتی داخل راهرو چند ثانیه بعد النا اومد استقبالت
+ سلام
و دسته گلی که براش خریده بودی رو بهش دادی
- سلام عزیزم . ممنون خیلی خوشگلن!
وقتی داخل خونه رفتین ، صدایی از پله ها شنیدی و به اونجا نگاه کردی که ویولت ، دختر ۳ ساله ات رو دیدی . چشم های خاکستریش سرشار از خوشحالی و ذوق بود
_ سلام بابایی!
خم شدی و پرید بغلت
+ سلام دختر پرانرژی
و به موهاش نگاه کردی که طبق معمول کشش شل شده بود .
ویولت رو روی زمین گذاشتی و کشش رو کامل باز کردی
+ بازم درست نبستیش که!
_ خب ... خیلی سخته...اصلا تقصیر مامانه که هیچ وقت یادم نمیده
النا اومد پیشتون
- پس تقصیر منه اره؟ انگار نه انگار که خودت هیچ وقت نمیذاری من موهات رو ببندم دختر شیطون !
و دنبالش دوید که ویولت هم با خنده ازش فرار کرد و موهای قهوه ای روشنش ، توی هوا پیچ و تاب خوردن . با لبخند عمیقی بهشون نگاه کردی . این خانواده شاد و زندگی الانت ... چقدر با چند سال پیش تفاوت داره .
- خب دیگه هردوتاتون برین دستاتون رو بشورین که شام حاضره
+ راستی منم برات از کیکایی خریدم که دوست داری
و جعبه کیک رو به ویولت نشون دادی
_ هورااااا
《زندگی همیشه جریان داره پس سعی کن با شادی همراه با جریانش حرکت کنی و از همه چیز لذت ببری》
این پارت رو به درخواست یکی از خواننده ها نوشتم
من تا ۵ روز دیگه منتظر نظرات و ایده هاتون برای اینکه دیگه چه رمان هایی بنویسم می مونم و بعدش دوباره می نویسم 😊
(۶ سال بعد ، آلمان ، برلین)
ساعت ۹ شب بود و در خونه رو باز کردی و رفتی داخل راهرو چند ثانیه بعد النا اومد استقبالت
+ سلام
و دسته گلی که براش خریده بودی رو بهش دادی
- سلام عزیزم . ممنون خیلی خوشگلن!
وقتی داخل خونه رفتین ، صدایی از پله ها شنیدی و به اونجا نگاه کردی که ویولت ، دختر ۳ ساله ات رو دیدی . چشم های خاکستریش سرشار از خوشحالی و ذوق بود
_ سلام بابایی!
خم شدی و پرید بغلت
+ سلام دختر پرانرژی
و به موهاش نگاه کردی که طبق معمول کشش شل شده بود .
ویولت رو روی زمین گذاشتی و کشش رو کامل باز کردی
+ بازم درست نبستیش که!
_ خب ... خیلی سخته...اصلا تقصیر مامانه که هیچ وقت یادم نمیده
النا اومد پیشتون
- پس تقصیر منه اره؟ انگار نه انگار که خودت هیچ وقت نمیذاری من موهات رو ببندم دختر شیطون !
و دنبالش دوید که ویولت هم با خنده ازش فرار کرد و موهای قهوه ای روشنش ، توی هوا پیچ و تاب خوردن . با لبخند عمیقی بهشون نگاه کردی . این خانواده شاد و زندگی الانت ... چقدر با چند سال پیش تفاوت داره .
- خب دیگه هردوتاتون برین دستاتون رو بشورین که شام حاضره
+ راستی منم برات از کیکایی خریدم که دوست داری
و جعبه کیک رو به ویولت نشون دادی
_ هورااااا
《زندگی همیشه جریان داره پس سعی کن با شادی همراه با جریانش حرکت کنی و از همه چیز لذت ببری》
این پارت رو به درخواست یکی از خواننده ها نوشتم
من تا ۵ روز دیگه منتظر نظرات و ایده هاتون برای اینکه دیگه چه رمان هایی بنویسم می مونم و بعدش دوباره می نویسم 😊
۴.۵k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.