رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁹ ¤
________________________________________
آخه چرا الان
چرا الان باید قرصام تموم بشه
سرگیجه وحشتناکی داشتم در حدی که نمیتونستم راه برم
از دیوار گرفتم آروم آروم با اینکه چیزی نمیدیدم ، رفتم سمت در
که دیگه طاقت نیاوردم و افتادم زمین
سرم داشت منفجر میشد
اونجا نشسته بودم و سرمو محکم با دستام گرفته بودم
ولی دیگه تموم شد و سیاهی مطلق .....
ویو " این یوپ "
آماندا چرا نیومد ظرفا رو ببره
خیلی دیر کرد
بزار برم دنبالش ببینم کجا رفت
تو راهرو داشتم میرفتم به سمت پایین که گفتم بزار اتاق شو چک کنم شاید اونجا باشه
در اتاق و باز کردم به صحنه ای که مواجه شدم.......
جلو پام بیهوش افتاده بود و عرق سرد کرده بود
سریع بغلش کردم و بدو بدو رفتم پایین
آرتمیس با دیدن منو آماندا بدو بدو اومد سمتمون
آرتمیس : آمانداااااااا چرا باز اینجوری شدی
نکنه باز قرصاتو نخوردیییییی خدا لعنتت کنه آدمو سکته میدی ( داد*)
این یوپ : چی.... چه ق ....... رصی
آرتمیس : آماندا مشکل قلبی داره اگر قرصاشو نخوره حمله قلبی بهش وارد میشه ( گریه*)
این یوپ : باشه من رفتم ( سریع با عجله )
" بیمارستان "
دکتر : آقای هوانگ برید کار های ترخیص شونو انجام بدید بهوش که اومدن میتونید ببرینشون
وقتی اومدید باید درباره موضوعی باهاتون حرف بزنم
این یوپ : آها باشه چشم
ویو " اونوو " ( بالاخره😐💔)
یکی از جاسوس هام که برای عمارت این یوپ گذاشته بودم خبر داد که این یوپ آماندا رو بدو بدو برد بیمارستان
نکنه بلایی سر بچم اومده باشه؟؟
باید سریع برم اونجا
سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت رفتم
۵ دقیقه ای رسیدم
رفتم سمت جایگاه منشی
اونوو : سلام ، بیماری به اسم کیم آماندا رو اینجا آوردن ؟؟
منشی : سلام بله ، توی بخش بستری شدن
اونوو : بله ممنون ( بدو بدو میره سمت بخش*)
" بخش "
دکتر از اتاق اومد بیرون و اونوو سریع رفت سمتش
اونوو : دکتر حالش چطوره
دکتر : شما؟؟
اونوو : من...... امممممم...... آهان من پدر بچشم ( اسکول خب و شوهرشم الاغ خب میفهمه 😐💔)
دکتر : آهان خوب شد اومدید باید درباره موضوعی باهاتون حرف بزنم
اونوو : خب بگید
دکتر : خانم کیم.......
________________________________________
خماری خماری😁✨️
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁹ ¤
________________________________________
آخه چرا الان
چرا الان باید قرصام تموم بشه
سرگیجه وحشتناکی داشتم در حدی که نمیتونستم راه برم
از دیوار گرفتم آروم آروم با اینکه چیزی نمیدیدم ، رفتم سمت در
که دیگه طاقت نیاوردم و افتادم زمین
سرم داشت منفجر میشد
اونجا نشسته بودم و سرمو محکم با دستام گرفته بودم
ولی دیگه تموم شد و سیاهی مطلق .....
ویو " این یوپ "
آماندا چرا نیومد ظرفا رو ببره
خیلی دیر کرد
بزار برم دنبالش ببینم کجا رفت
تو راهرو داشتم میرفتم به سمت پایین که گفتم بزار اتاق شو چک کنم شاید اونجا باشه
در اتاق و باز کردم به صحنه ای که مواجه شدم.......
جلو پام بیهوش افتاده بود و عرق سرد کرده بود
سریع بغلش کردم و بدو بدو رفتم پایین
آرتمیس با دیدن منو آماندا بدو بدو اومد سمتمون
آرتمیس : آمانداااااااا چرا باز اینجوری شدی
نکنه باز قرصاتو نخوردیییییی خدا لعنتت کنه آدمو سکته میدی ( داد*)
این یوپ : چی.... چه ق ....... رصی
آرتمیس : آماندا مشکل قلبی داره اگر قرصاشو نخوره حمله قلبی بهش وارد میشه ( گریه*)
این یوپ : باشه من رفتم ( سریع با عجله )
" بیمارستان "
دکتر : آقای هوانگ برید کار های ترخیص شونو انجام بدید بهوش که اومدن میتونید ببرینشون
وقتی اومدید باید درباره موضوعی باهاتون حرف بزنم
این یوپ : آها باشه چشم
ویو " اونوو " ( بالاخره😐💔)
یکی از جاسوس هام که برای عمارت این یوپ گذاشته بودم خبر داد که این یوپ آماندا رو بدو بدو برد بیمارستان
نکنه بلایی سر بچم اومده باشه؟؟
باید سریع برم اونجا
سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت رفتم
۵ دقیقه ای رسیدم
رفتم سمت جایگاه منشی
اونوو : سلام ، بیماری به اسم کیم آماندا رو اینجا آوردن ؟؟
منشی : سلام بله ، توی بخش بستری شدن
اونوو : بله ممنون ( بدو بدو میره سمت بخش*)
" بخش "
دکتر از اتاق اومد بیرون و اونوو سریع رفت سمتش
اونوو : دکتر حالش چطوره
دکتر : شما؟؟
اونوو : من...... امممممم...... آهان من پدر بچشم ( اسکول خب و شوهرشم الاغ خب میفهمه 😐💔)
دکتر : آهان خوب شد اومدید باید درباره موضوعی باهاتون حرف بزنم
اونوو : خب بگید
دکتر : خانم کیم.......
________________________________________
خماری خماری😁✨️
۳.۹k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.