پارت ۶ : مافیای من
ساعت ۱۰ صبح فردا :
از زبان ا.ت :
صبح بیدار شدم ولی توی خونه خودمون نبودم اه یادم اومد اون مردک الدنگ خوشگل منو دزدید هوف همینو کم داشتم یکم به دورو برم نگاه کردم وای خیلی اتاق قشنگی بود حتی از اتاق منو یورا هم قشنگ تر بود وای خاک بر سرم یوراااااااا
سریع مثل جت پریدم بالا و رفتم سمت در ولی هرچی سعی میکردم در رو باز کنم در باز نمیشد دیگه داشتم کلافه میشدم پس با همه ی وجودم داد زدم :
این درو باز کنید و همونجا پشت در افتادم تا اینکه یه صدای مردونه گفت : ا.ت عزیزم لطفا برو انور تا درو باز کنم
بی جون نالیدم : باشع و رفتم کنار تا اینکه قفل در باز شد و اون مرده اومد تو خیلی کراش بود و قیافه ای پیشگولیه ایم داشت
یونگی : سلام ا.ت من میو یونگی ام بقیه بهم میگن شوگا
ا.ت : سلام اینجا کجاست من اینجا چکار میکنم اقای مین
یونگی : اینجا عمارته منه تو قراره با من ازدواج کنی و در ضمن کسی همسره اینده شو اقای مین صدا نمیکنه
با بیخیالی گفتم : من قراره با تو ازدواج کنم
بعد به خودم اومدم و بلند داد زدم : چی من قراره با تو ازدواج کنم
یونگی : بله درسته کویین کوچولو
ا.ت : اما نه تو منو میشناسی نه من تورو بعدشم من هنوز هفده سالمه مدرسه ایم
یونگی : ا.ت عزیزم تو وقتی توی ایران بودی تو ۱۶ سالگی مدرکتو گرفتی و فارغ التحصیل شدی
ا.ت : تو از کجا میدونی
یونگی : گفتم که من خوب ترو میشناسم فرشته کوچولو
ا.ت : من نه فرشته کوچولوی تو ام نه قراره باهات ازدواج کنم همتون مثل همید تو هم مثل اون سامیار الدنگی
یونگی : ا.ت سامیار کیه
ا.ت : به تو چه
یونگی : دارم بهت میگم مثل ادن بگو سامیار کیع ( عصبانی و داد )
ا.ت : منم گفتم به توچه
یونگی : ا.ت مثل ادم بگو سامیار کدوم بی پدر مادری ( داد بلند )
دادی که یونگی کشید بعد ترسی به دل فرشته کوچولوش انداخت
به حدی که ا.ت بغض کرد و دیگه نتونست تحمل کنع و همونجا روی زمین فرود اومد و زد زیر گریه
یونگی که تازه فهمیده بود چکار کرده بود پا تند کرد و رفت سمت دلبرکش و انو توی اغوشش گرفت و گفت : خب چیکار کنم هوم نمیتونم اجازه بدم هیچ پسری پاش توی زندگی کویین کوچولوی من باز بشه چون خیلی دوست دارم نمیخوام
ا.ت : تو از منو زندگیم هیچی نمیدونی چرا دوسم داری هق هق
یونگی : من میدونم برای یه سری چیزها به کره اومدی ولی هیچوقت نفهمیدم چرا
ا.ت : من توی ایران هق یه خاستگار داشتم اسمش سامیار بود هول بود خانوادم میخواستن به زور منو بهش بدن هق به خاطر اینمه باهاش ازدواج نکنم پاشدم اومدم کره با دوست صمیمیم من به خاطر اون اشغال هرزه مجبور شدم از خانوادم دور بشن خیلی دلم براشون تنگ شده
یونگی : نگران نباش
ودخترک بی گناهه قصمون اونقدر توی بغل یونگی گریه کرد که خوابش برد و این باعث تعجب یونگی شده بود
از زبان ا.ت :
صبح بیدار شدم ولی توی خونه خودمون نبودم اه یادم اومد اون مردک الدنگ خوشگل منو دزدید هوف همینو کم داشتم یکم به دورو برم نگاه کردم وای خیلی اتاق قشنگی بود حتی از اتاق منو یورا هم قشنگ تر بود وای خاک بر سرم یوراااااااا
سریع مثل جت پریدم بالا و رفتم سمت در ولی هرچی سعی میکردم در رو باز کنم در باز نمیشد دیگه داشتم کلافه میشدم پس با همه ی وجودم داد زدم :
این درو باز کنید و همونجا پشت در افتادم تا اینکه یه صدای مردونه گفت : ا.ت عزیزم لطفا برو انور تا درو باز کنم
بی جون نالیدم : باشع و رفتم کنار تا اینکه قفل در باز شد و اون مرده اومد تو خیلی کراش بود و قیافه ای پیشگولیه ایم داشت
یونگی : سلام ا.ت من میو یونگی ام بقیه بهم میگن شوگا
ا.ت : سلام اینجا کجاست من اینجا چکار میکنم اقای مین
یونگی : اینجا عمارته منه تو قراره با من ازدواج کنی و در ضمن کسی همسره اینده شو اقای مین صدا نمیکنه
با بیخیالی گفتم : من قراره با تو ازدواج کنم
بعد به خودم اومدم و بلند داد زدم : چی من قراره با تو ازدواج کنم
یونگی : بله درسته کویین کوچولو
ا.ت : اما نه تو منو میشناسی نه من تورو بعدشم من هنوز هفده سالمه مدرسه ایم
یونگی : ا.ت عزیزم تو وقتی توی ایران بودی تو ۱۶ سالگی مدرکتو گرفتی و فارغ التحصیل شدی
ا.ت : تو از کجا میدونی
یونگی : گفتم که من خوب ترو میشناسم فرشته کوچولو
ا.ت : من نه فرشته کوچولوی تو ام نه قراره باهات ازدواج کنم همتون مثل همید تو هم مثل اون سامیار الدنگی
یونگی : ا.ت سامیار کیه
ا.ت : به تو چه
یونگی : دارم بهت میگم مثل ادن بگو سامیار کیع ( عصبانی و داد )
ا.ت : منم گفتم به توچه
یونگی : ا.ت مثل ادم بگو سامیار کدوم بی پدر مادری ( داد بلند )
دادی که یونگی کشید بعد ترسی به دل فرشته کوچولوش انداخت
به حدی که ا.ت بغض کرد و دیگه نتونست تحمل کنع و همونجا روی زمین فرود اومد و زد زیر گریه
یونگی که تازه فهمیده بود چکار کرده بود پا تند کرد و رفت سمت دلبرکش و انو توی اغوشش گرفت و گفت : خب چیکار کنم هوم نمیتونم اجازه بدم هیچ پسری پاش توی زندگی کویین کوچولوی من باز بشه چون خیلی دوست دارم نمیخوام
ا.ت : تو از منو زندگیم هیچی نمیدونی چرا دوسم داری هق هق
یونگی : من میدونم برای یه سری چیزها به کره اومدی ولی هیچوقت نفهمیدم چرا
ا.ت : من توی ایران هق یه خاستگار داشتم اسمش سامیار بود هول بود خانوادم میخواستن به زور منو بهش بدن هق به خاطر اینمه باهاش ازدواج نکنم پاشدم اومدم کره با دوست صمیمیم من به خاطر اون اشغال هرزه مجبور شدم از خانوادم دور بشن خیلی دلم براشون تنگ شده
یونگی : نگران نباش
ودخترک بی گناهه قصمون اونقدر توی بغل یونگی گریه کرد که خوابش برد و این باعث تعجب یونگی شده بود
۱۴.۲k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.