"نفرین عشق"
"نفرین عشق"
season:²
part:⁷⁴
یونا: متأسفم
با لبخند گفت
باک هیون:نباش به هر حال الان من شماهارو دارم
با لبخندی که سرشار از ناراحتی بود جوابش رو دادم
...یک ربع بعد...
هانول:نگه دار سوار هلیکوپتر میشیم
سوهو:مال کیه؟
هانول:گفتم که پولدار شدم هلیکوپتر دزدیدم
با خنده گفت
تهیونگ:فکر کردم میگی خریدم
هانول:مال قبلنه
...۲سال بعد...
یونا:
الان دو ساله که از زندان کره به آمریکا فرار کردیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم دیگه کسی نمیخواد بگیرتمون بلاخره امروز روز عروسیمونه،
بعد از پوشیدن لباس عروسم ، یه بار دیگه رژم رو تمدید کردیم و کفشام رو پوشیدم ، با تمامی استرسی که داشتم رفتم پایین و وارد سالن شدم ، تهیونگ اومد سمتم ...
تهیونگ:خیلی خوشگل شدی
لبخندی نشست رو لبم
یونا: توهم خیلی جذاب شدی
با اشاره ای که کرد بازوشو گرفتم و با جیغ های بچه ها رفتیم روی سِن ، عاقد به همه خوش آمد گفت و شروع کرد
عاقد: شما خانم لی یونا ... ، آیا آقای کیم تهیونگ رو به همسری میپذیرید؟
نگاهم رو به تهیونگ که داشت با لبخند نگاهم میکرد دادم ، متقابلا لبخند زدم و با خوشحالی گفتم
یونا: بله
عاقد : شما آقای کیم تهیونگ ، آیا خانم لی یونا ... را به همسری میپذیرید؟
تهیونگ: بله ، با تموم وجودم
بعد دست زدن بقیه همو بو.سیدیم و آهنگ پخش شد ...
تهیونگ دستم رو گرفت و برد جلو ، شروع کردیم به رقصیدن ...
یونا: دارم تو چشمات غرق میشم مستر کیم
لبخندی بهم زد
تهیونگ : اینو من باید بهت بگم ... زن عزیزم
خندیدم
یونا: زن عزیزم؟
تهیونگ: پس چی؟ الان دیگه زنمی دیگه
یونا: آره
مراسم تموم شد ، با تهیونگ از سالن اومدیم بیرون و وارد محوطه شدیم که صدای تیر اندازی و مُنَوَر شنیدیم
تهیونگ با لبخند گشادی گفت:
تهیونگ: نترس بچه هان
یونا: یاا ، تیر اندازی برا چیه؟
تهیونگ : نمیدونم ، خب دارن خوشحالیشون رو نشون میدن ... بالا رو نگا ، چه قشنگه
راست میگفت، نور های رنگی توی آسمون خیلی قشنگ بودن
دو سال بعد
یونا: تهیونگااا ، بسه دیگه بچه رو خوردی بیاین سر میز
تهیونگ: یااا من با دخترم نمیتونم دو دیقه بازی کنم؟
یونا: معلومه که میتونی ولی الان باک هیون و بقیه بچه ها میان
تهیونگ : هوفف باشه بابا
زنگ در خورد
یونا: بفرما اومدن
در رو باز کردم که باک هیون پرید بغلم
یونا : یاا یواش
تهیونگ : تو برا چی زنمو بغل میکنی؟
باک هیون: زن تو و مامان من
تهیونگ چشم غره ای بهش رفت که با خنده رفتیم سر میز ...
....
کی فکر اینجاش رو میکرد ... با عشق اولم ازدواج کردم و یه پسر بزرگ و یه دختر کوچولو داریم ، شاید مثل قصه های پریا نباشه ، ولی زندگی ما با تمام سختیاش بلاخره زیبا شد ، من خوشبخت ترین زن دنیام نه؟
the end...:)
#تهیونگ #رمان #بی_تی_اس #فیک #اسمات #وانشات #شوگا #جونگکوک #جیمین #جین #جیهوپ #نامجون
season:²
part:⁷⁴
یونا: متأسفم
با لبخند گفت
باک هیون:نباش به هر حال الان من شماهارو دارم
با لبخندی که سرشار از ناراحتی بود جوابش رو دادم
...یک ربع بعد...
هانول:نگه دار سوار هلیکوپتر میشیم
سوهو:مال کیه؟
هانول:گفتم که پولدار شدم هلیکوپتر دزدیدم
با خنده گفت
تهیونگ:فکر کردم میگی خریدم
هانول:مال قبلنه
...۲سال بعد...
یونا:
الان دو ساله که از زندان کره به آمریکا فرار کردیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم دیگه کسی نمیخواد بگیرتمون بلاخره امروز روز عروسیمونه،
بعد از پوشیدن لباس عروسم ، یه بار دیگه رژم رو تمدید کردیم و کفشام رو پوشیدم ، با تمامی استرسی که داشتم رفتم پایین و وارد سالن شدم ، تهیونگ اومد سمتم ...
تهیونگ:خیلی خوشگل شدی
لبخندی نشست رو لبم
یونا: توهم خیلی جذاب شدی
با اشاره ای که کرد بازوشو گرفتم و با جیغ های بچه ها رفتیم روی سِن ، عاقد به همه خوش آمد گفت و شروع کرد
عاقد: شما خانم لی یونا ... ، آیا آقای کیم تهیونگ رو به همسری میپذیرید؟
نگاهم رو به تهیونگ که داشت با لبخند نگاهم میکرد دادم ، متقابلا لبخند زدم و با خوشحالی گفتم
یونا: بله
عاقد : شما آقای کیم تهیونگ ، آیا خانم لی یونا ... را به همسری میپذیرید؟
تهیونگ: بله ، با تموم وجودم
بعد دست زدن بقیه همو بو.سیدیم و آهنگ پخش شد ...
تهیونگ دستم رو گرفت و برد جلو ، شروع کردیم به رقصیدن ...
یونا: دارم تو چشمات غرق میشم مستر کیم
لبخندی بهم زد
تهیونگ : اینو من باید بهت بگم ... زن عزیزم
خندیدم
یونا: زن عزیزم؟
تهیونگ: پس چی؟ الان دیگه زنمی دیگه
یونا: آره
مراسم تموم شد ، با تهیونگ از سالن اومدیم بیرون و وارد محوطه شدیم که صدای تیر اندازی و مُنَوَر شنیدیم
تهیونگ با لبخند گشادی گفت:
تهیونگ: نترس بچه هان
یونا: یاا ، تیر اندازی برا چیه؟
تهیونگ : نمیدونم ، خب دارن خوشحالیشون رو نشون میدن ... بالا رو نگا ، چه قشنگه
راست میگفت، نور های رنگی توی آسمون خیلی قشنگ بودن
دو سال بعد
یونا: تهیونگااا ، بسه دیگه بچه رو خوردی بیاین سر میز
تهیونگ: یااا من با دخترم نمیتونم دو دیقه بازی کنم؟
یونا: معلومه که میتونی ولی الان باک هیون و بقیه بچه ها میان
تهیونگ : هوفف باشه بابا
زنگ در خورد
یونا: بفرما اومدن
در رو باز کردم که باک هیون پرید بغلم
یونا : یاا یواش
تهیونگ : تو برا چی زنمو بغل میکنی؟
باک هیون: زن تو و مامان من
تهیونگ چشم غره ای بهش رفت که با خنده رفتیم سر میز ...
....
کی فکر اینجاش رو میکرد ... با عشق اولم ازدواج کردم و یه پسر بزرگ و یه دختر کوچولو داریم ، شاید مثل قصه های پریا نباشه ، ولی زندگی ما با تمام سختیاش بلاخره زیبا شد ، من خوشبخت ترین زن دنیام نه؟
the end...:)
#تهیونگ #رمان #بی_تی_اس #فیک #اسمات #وانشات #شوگا #جونگکوک #جیمین #جین #جیهوپ #نامجون
۶.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.