پارت ششم رمان زلزله عشق
شروع به حرف زدن کرد:اولا متوجه حرفایی که میزنید باشید و چیزی نگید که بعدا شرمنده بشید و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید منم دنبالش میرفتم درو باز کرد و قبل از این که بریم بیرون برگشت طرف جمعیت ویه پوزخند زد و گفت:
+درضمن فکر نمیکنم برای بغل کردن و بوسیدن خواهرم باید به دیگران توضیح بدم همه چشماشون عین کاسه زد بیرون, آروین ادامه داد:
+خانم مریمی بنده فکر میکردم شما باهوش تر باشبد و از روی تشابه فامیلی که داریم متوجه بشید ولی فکر کنم انقدر مغزتون مریض هست که اصلا به این چیزا اهمییت نمیدید و فقط دنبال ......سرشو تکون دادو باهمون پوزخند که عمیق تر شده بود گفت :
+واقعا برای شما که مدیر همچین موسسه ای هستین متاسفم دیگه ام باشما همکاری نمیکنم بعد ستمو کشید و برد بیرون و نزدیک یه بی ام و وایساد و درو برام باز کرد منو بگو کف کردم یادمه موقع رفتن بابا بهشپول نداد اونم مجبور شد ماشینشو بفروشه تازه اون موقع ماشینش یه ال نود بود. با دستی که جلو صورتم تکون میخورد به خودم اومدم,
اروین:نفس کجایی یه ساعت دارم صدات میکنم ؟؟
من:همین جا راستی ماشین نو مبارک شیرینیش کو باید شیرینی بدییی
آروین با صدای بلند خندید گفت:چشم شیرینیشم میدم بشین دستم خوشک شد, همین که نشستم درو بست و اومد طرف راننده نشست خواست استارت بزنه که انگار یه چیزی یادش اومد برگشت طرفم و گفت
:نفسی دیگه نمیخوام اینجا درس بخونی من یه اموزشگاه میشناسم اسمشم............ هست فردا میریم و ثبت نام میکنی. خب؟؟
من: باش راستشو بخوای من خودمم اولش از این جا خوشم نمیومد میخواستم برم جایی که تو گفتی بابام راضی بود ولی مامان میگفت خیلی دوره مطمئنم الانم بخوام بگم مامان مخالفت میکنه ولی, یه لبخند گشاد زدم:ولی اگه یه راننده ی خوب و خوش تیپ و مهربون که داداششمم باشه داشته باشم و بیاد مامانو راضی کنه دیگه خیلی خوب میشه, آروین تک خنده ای زد و گفت :
بردن و آوردن که نوکرتم هستم , بعد سرشو ناراحت طرف پنجره برگردوند و گفت :ولی……………………………………
#تکست_خاص
+درضمن فکر نمیکنم برای بغل کردن و بوسیدن خواهرم باید به دیگران توضیح بدم همه چشماشون عین کاسه زد بیرون, آروین ادامه داد:
+خانم مریمی بنده فکر میکردم شما باهوش تر باشبد و از روی تشابه فامیلی که داریم متوجه بشید ولی فکر کنم انقدر مغزتون مریض هست که اصلا به این چیزا اهمییت نمیدید و فقط دنبال ......سرشو تکون دادو باهمون پوزخند که عمیق تر شده بود گفت :
+واقعا برای شما که مدیر همچین موسسه ای هستین متاسفم دیگه ام باشما همکاری نمیکنم بعد ستمو کشید و برد بیرون و نزدیک یه بی ام و وایساد و درو برام باز کرد منو بگو کف کردم یادمه موقع رفتن بابا بهشپول نداد اونم مجبور شد ماشینشو بفروشه تازه اون موقع ماشینش یه ال نود بود. با دستی که جلو صورتم تکون میخورد به خودم اومدم,
اروین:نفس کجایی یه ساعت دارم صدات میکنم ؟؟
من:همین جا راستی ماشین نو مبارک شیرینیش کو باید شیرینی بدییی
آروین با صدای بلند خندید گفت:چشم شیرینیشم میدم بشین دستم خوشک شد, همین که نشستم درو بست و اومد طرف راننده نشست خواست استارت بزنه که انگار یه چیزی یادش اومد برگشت طرفم و گفت
:نفسی دیگه نمیخوام اینجا درس بخونی من یه اموزشگاه میشناسم اسمشم............ هست فردا میریم و ثبت نام میکنی. خب؟؟
من: باش راستشو بخوای من خودمم اولش از این جا خوشم نمیومد میخواستم برم جایی که تو گفتی بابام راضی بود ولی مامان میگفت خیلی دوره مطمئنم الانم بخوام بگم مامان مخالفت میکنه ولی, یه لبخند گشاد زدم:ولی اگه یه راننده ی خوب و خوش تیپ و مهربون که داداششمم باشه داشته باشم و بیاد مامانو راضی کنه دیگه خیلی خوب میشه, آروین تک خنده ای زد و گفت :
بردن و آوردن که نوکرتم هستم , بعد سرشو ناراحت طرف پنجره برگردوند و گفت :ولی……………………………………
#تکست_خاص
۵.۶k
۱۸ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.