🖤پادشاه من🖤 پارت 16
از زبان کوک :
اومدم پایین خیلی ذوق داشتم یه قاشق خوردم از عصبانیت رگام زد بیرون که گفتم :
کوک : اجوماااااااا( عربده)
اجوما: بله ارباب
کوک : این غذا رو کی درست کرده
اجوما: سر اشپز
کوک: مگه ا.ت نباید درست میکرد
اجوما : ا.ت اومد درست کنه اما تو سالن با سویی دعواش شد همون لحظه ارباب پارک اومدن ا.ت رو با خودش برد و سویی رو انداخت زیرزمین
کوک : چرا من الان باید خبردار بشم( داد)
از زبان راوی :
کوک خیلی عصبانی شده بود و همه ی خدمه ها و بادیگارد ها ترسیده بودن که کوک
از زبان کوک :
خیلی عصبانی شده بودم چون من باید از همه اخر بشنوم چه اتفاقاتی تو عمارت می افته که گفتم :
کوک : ماشینو اماده کنیددددددد( عربده )
بادیگارد : چشم
سریع رفتم بالا گوشیمو ورداشتم و سوار لامبورگینی شدم و با سرعت زیادی میرفتم............
از زبان ا.ت :
رسیدیم عمارت واووو چه قشنگه رفتم تو که دیدم ارباب کیم هم اونجاس تعظیمی بهش کردم و رفتم بالا ارباب پارک درو باز کرد که وقتی خواهرمو دیدم پریدم بغلش دلم خیلی براش تنگ شده بود که گفت :
یونا: دلم خیلی برات تنگ شده بود هق هق
ا.ت : منم😭
بعد از نیم ساعت از یونا خداحافظی کردم و رفتم پایین که برم عمارت جئون دیدم ارباب کیم نوز اونجاس رفتم پیشش و گفتم:
ا.ت: ارباب کیم خیلی ممنونم که از من دفاع کردین اونروز و من نمیخواستم اسیب ببینید برای همین...............
که یهو صدای عربده ی ارباب جئون رو شنیدم اومد تو که...........
«بچه ها ببخشید دیروز اپ نکردم فیکو رفته بودیم عروسی »
اومدم پایین خیلی ذوق داشتم یه قاشق خوردم از عصبانیت رگام زد بیرون که گفتم :
کوک : اجوماااااااا( عربده)
اجوما: بله ارباب
کوک : این غذا رو کی درست کرده
اجوما: سر اشپز
کوک: مگه ا.ت نباید درست میکرد
اجوما : ا.ت اومد درست کنه اما تو سالن با سویی دعواش شد همون لحظه ارباب پارک اومدن ا.ت رو با خودش برد و سویی رو انداخت زیرزمین
کوک : چرا من الان باید خبردار بشم( داد)
از زبان راوی :
کوک خیلی عصبانی شده بود و همه ی خدمه ها و بادیگارد ها ترسیده بودن که کوک
از زبان کوک :
خیلی عصبانی شده بودم چون من باید از همه اخر بشنوم چه اتفاقاتی تو عمارت می افته که گفتم :
کوک : ماشینو اماده کنیددددددد( عربده )
بادیگارد : چشم
سریع رفتم بالا گوشیمو ورداشتم و سوار لامبورگینی شدم و با سرعت زیادی میرفتم............
از زبان ا.ت :
رسیدیم عمارت واووو چه قشنگه رفتم تو که دیدم ارباب کیم هم اونجاس تعظیمی بهش کردم و رفتم بالا ارباب پارک درو باز کرد که وقتی خواهرمو دیدم پریدم بغلش دلم خیلی براش تنگ شده بود که گفت :
یونا: دلم خیلی برات تنگ شده بود هق هق
ا.ت : منم😭
بعد از نیم ساعت از یونا خداحافظی کردم و رفتم پایین که برم عمارت جئون دیدم ارباب کیم نوز اونجاس رفتم پیشش و گفتم:
ا.ت: ارباب کیم خیلی ممنونم که از من دفاع کردین اونروز و من نمیخواستم اسیب ببینید برای همین...............
که یهو صدای عربده ی ارباب جئون رو شنیدم اومد تو که...........
«بچه ها ببخشید دیروز اپ نکردم فیکو رفته بودیم عروسی »
۱۹.۷k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.