ادامه داستان رو این پایین بخون 👇
یه روزی روزگاری دوتا دوست بودن که جونشون برای همدیگه در میرفت .
اسم این دوتا هیتا و برینا بود.
هر وقت برینا ناامید بود،هیتا دلداریش میداد و باعث می شد که برینا دست از تلاش بر نداره و هر وقت هیتا ناامید بود برینا می شد متخصص روانشناسی که مدرک نداشت. این دو تا اینقدر برای همدیگه مهم بودن که زندگی هاشون به هم وصل بود.
یک بار که این دوتا مثل بقیه روزا باهم میرن بیرون هیتا اینقدر خوشحال بود که چشمش جز برینا کس دیگه ای رو نمیدید برینا هم خیلی خوشحال بود که یه روز دیگه رو می تونه کنار هیتا بگذرونه ولی از یه چیزی نارا حت بود.....
برای خوندن ادامه داستان منو دنبال کنید و پست رو لایک کنید هر چقدر تعداد لایک ها بیشتر بشه زود تر پار بعدی رو میزارم 😊😊😊😄😄😄
منتظر درخواست ها و نظراتتون هستم😉😉😉
اسم این دوتا هیتا و برینا بود.
هر وقت برینا ناامید بود،هیتا دلداریش میداد و باعث می شد که برینا دست از تلاش بر نداره و هر وقت هیتا ناامید بود برینا می شد متخصص روانشناسی که مدرک نداشت. این دو تا اینقدر برای همدیگه مهم بودن که زندگی هاشون به هم وصل بود.
یک بار که این دوتا مثل بقیه روزا باهم میرن بیرون هیتا اینقدر خوشحال بود که چشمش جز برینا کس دیگه ای رو نمیدید برینا هم خیلی خوشحال بود که یه روز دیگه رو می تونه کنار هیتا بگذرونه ولی از یه چیزی نارا حت بود.....
برای خوندن ادامه داستان منو دنبال کنید و پست رو لایک کنید هر چقدر تعداد لایک ها بیشتر بشه زود تر پار بعدی رو میزارم 😊😊😊😄😄😄
منتظر درخواست ها و نظراتتون هستم😉😉😉
۴.۶k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.