ادامه ای از سناریوی قبلی :
ادامه ای از سناریوی قبلی :
بعد از اینکه حسابی نازش را کشیدم و قربان صدقه اش رفتم به سمت اتاق کارم رفتم ، نگاهی به گوشی ام انداختم و با تعداد زیادی پیام و تماس های از دست رفته مواجه شدم
تو همه پیاما دوستان و آشنایان نزدیکم خبر نزدیک شدن دشمنم را بهم دادند
اکو تو یک پیامی نوشت:" دازای ما نتونستیم حریف اونا بشیم تا چند دقیقه دیگه ما هم میمیریم مواظب خودتون باشین !"
خون در رگ های دازای سرد شد خوب میدانست که اگر دست اونا به خانواده اش برسد به بدترین شکل ممکن آنها را به قتل می رسانند اول تجاوز و بعد سوختن در آتش
از طرفی دیگر وقتی برای فرار کردن نداشتند حتی اگه فرار میکردن هم باز گیر می افتادن تنها یک چاره داشت...
یک چاره که هیچوقت به آن فکر نکرده بود
شب شده بود ، آن شب دازای قول داد بود غذا را خودش بپزد، آن شب همه با اشتها و بی خبر از ان زهری که در غذا هست غذا را میل کردند
نصف شب فرا رسید ، دازای میدانست به زودی لشکر انتقام جو خواهند رسید.
برای همین گفت :" بیاید امشب همه رو تخت من و چویا با هم یه خواب آروم داشته باشیم !"
بچه ها هم از زهری که خورده بودند خمار بودند قبول کرند ، زهر هنوز روی چویا و دازای اثر نکرده بود
همه یکدیگر را بغل کرده بودند، بچه ها کم کم جان می دادند ، چویا همانطور که حال خودش بد بود و داشت خون بالا می آورد گفت :" دازای چیکار کردی چرا؟"
دازای اشک هایش بر روی صورتش جاری شد و گفت :" چاره دیکه ایی نداشتم اونا بدتر ما رو میکشن من رو ببخش عزیزم من میخوام تو اون دنیا هم با شما باشم همتون من رو ببخشین عاشق همتونم !"
دازای این را گفت و جان داد ، چویا جیغ کشید سپس خودشم کف بالا آورد
و هر پنج نفر آنها در بغل هم جان دادند
پایان ✌🏻
بعد از اینکه حسابی نازش را کشیدم و قربان صدقه اش رفتم به سمت اتاق کارم رفتم ، نگاهی به گوشی ام انداختم و با تعداد زیادی پیام و تماس های از دست رفته مواجه شدم
تو همه پیاما دوستان و آشنایان نزدیکم خبر نزدیک شدن دشمنم را بهم دادند
اکو تو یک پیامی نوشت:" دازای ما نتونستیم حریف اونا بشیم تا چند دقیقه دیگه ما هم میمیریم مواظب خودتون باشین !"
خون در رگ های دازای سرد شد خوب میدانست که اگر دست اونا به خانواده اش برسد به بدترین شکل ممکن آنها را به قتل می رسانند اول تجاوز و بعد سوختن در آتش
از طرفی دیگر وقتی برای فرار کردن نداشتند حتی اگه فرار میکردن هم باز گیر می افتادن تنها یک چاره داشت...
یک چاره که هیچوقت به آن فکر نکرده بود
شب شده بود ، آن شب دازای قول داد بود غذا را خودش بپزد، آن شب همه با اشتها و بی خبر از ان زهری که در غذا هست غذا را میل کردند
نصف شب فرا رسید ، دازای میدانست به زودی لشکر انتقام جو خواهند رسید.
برای همین گفت :" بیاید امشب همه رو تخت من و چویا با هم یه خواب آروم داشته باشیم !"
بچه ها هم از زهری که خورده بودند خمار بودند قبول کرند ، زهر هنوز روی چویا و دازای اثر نکرده بود
همه یکدیگر را بغل کرده بودند، بچه ها کم کم جان می دادند ، چویا همانطور که حال خودش بد بود و داشت خون بالا می آورد گفت :" دازای چیکار کردی چرا؟"
دازای اشک هایش بر روی صورتش جاری شد و گفت :" چاره دیکه ایی نداشتم اونا بدتر ما رو میکشن من رو ببخش عزیزم من میخوام تو اون دنیا هم با شما باشم همتون من رو ببخشین عاشق همتونم !"
دازای این را گفت و جان داد ، چویا جیغ کشید سپس خودشم کف بالا آورد
و هر پنج نفر آنها در بغل هم جان دادند
پایان ✌🏻
۲.۷k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.