عشق سخت
part ²⁶
روی میزو گردگیری کردمو و کارم تموم ساعت نزدیکای 7 بود که نیلی و خانوادش آمدن و ازشون پزیرایی کردم ، خیلی خانواده خونگرمی بودند ، پدر نیلی خیلی شوخ طبع بود و طوری برخورد میکرد که احساس کردم واقعا پدرم کنارم نشسته ، کاش پدرم و مادرم زنده بودند .
پدر نیلی : خب ته ته چطوره ؟
/ چییییی!!!!!!!
پدر نیلی : تو واقعا بهش میگی تهیونگ ؟!
/ خب آره
خیلی باحال اسم تهیونگ رو گفته بود ، یادم باشه حتما بهش بگم !
گرم صحبت بودیم که صدای زنگ آیفون آمد ، به ساعتم نگاه کردم ساعت ۸:۳ بود ، خودشون بودند . رفتم درو باز کردم که اول پدر تهیونگ وارد شد .
پدر ت: به سلام عروس گلم چطوری؟
بخاطر گفتن کلمه ( عروس) لپام سرخ شده بود ، بعدش تهیونک با یه دسته گل خیلی خوشگل وارد شد با هم سلام کردیم . رفتیم داخل و من رفتم طرف آشپزخانه برای آوردن وسایل پذیرایی.
پدر ت: بیا بشین دخترم ، راضی به زحمت نیستیم
میوه ها رو برداشتم بردم طرف حال و گفتم
/ این چه حرفیه، بفرمایید
میوه بهشون دادم و رفتم روی مبل کنار نیلی نشستم و منتظر شدم تا یکی از بزرگتر ها شروع کنه
پدر ت: خب دخترم ما که همه حارفامون رو آنروز بهم زدیم و الان منتظر جواب تو اییم.
/ خب شما که میدونید من قبلاً ازدواج کردم
پدر تهیونگ وسط حرفم پرید و گفت
پدر ت: اینها باعث نمیشه تو شرطی برای ازدواج نداشته باشی
پدر نیلی: بله دخترم، راحت باش
شب بخوبی گذشت و با کلی اصرار پدر نیلی شام رو با تهیونگ و پدرش خوردیم ، بعد شام آنها رفتند .
پدر نیلی: دخترم خوش گذشت، ما میریم دیگه شب خوش
/ کجا ، خواهش میکنم شب بمونید
با کلی اصرار من شب موندند ، پدر و مادر نیلی تو اتاق من خوابیدن و از اونجایی که اتاق اون یکی اتاق کارم بود و نمیتوانستیم بخوابیم ، رفتیم تو حال به پتو انداختیم و کنار هم خوابیدم .
( ببخشید خواستگاری کم بود ، از خواستگاری چیز زیادی نمیدونم 😅)
لایک و کامنت یادتون نره ✨💜
روی میزو گردگیری کردمو و کارم تموم ساعت نزدیکای 7 بود که نیلی و خانوادش آمدن و ازشون پزیرایی کردم ، خیلی خانواده خونگرمی بودند ، پدر نیلی خیلی شوخ طبع بود و طوری برخورد میکرد که احساس کردم واقعا پدرم کنارم نشسته ، کاش پدرم و مادرم زنده بودند .
پدر نیلی : خب ته ته چطوره ؟
/ چییییی!!!!!!!
پدر نیلی : تو واقعا بهش میگی تهیونگ ؟!
/ خب آره
خیلی باحال اسم تهیونگ رو گفته بود ، یادم باشه حتما بهش بگم !
گرم صحبت بودیم که صدای زنگ آیفون آمد ، به ساعتم نگاه کردم ساعت ۸:۳ بود ، خودشون بودند . رفتم درو باز کردم که اول پدر تهیونگ وارد شد .
پدر ت: به سلام عروس گلم چطوری؟
بخاطر گفتن کلمه ( عروس) لپام سرخ شده بود ، بعدش تهیونک با یه دسته گل خیلی خوشگل وارد شد با هم سلام کردیم . رفتیم داخل و من رفتم طرف آشپزخانه برای آوردن وسایل پذیرایی.
پدر ت: بیا بشین دخترم ، راضی به زحمت نیستیم
میوه ها رو برداشتم بردم طرف حال و گفتم
/ این چه حرفیه، بفرمایید
میوه بهشون دادم و رفتم روی مبل کنار نیلی نشستم و منتظر شدم تا یکی از بزرگتر ها شروع کنه
پدر ت: خب دخترم ما که همه حارفامون رو آنروز بهم زدیم و الان منتظر جواب تو اییم.
/ خب شما که میدونید من قبلاً ازدواج کردم
پدر تهیونگ وسط حرفم پرید و گفت
پدر ت: اینها باعث نمیشه تو شرطی برای ازدواج نداشته باشی
پدر نیلی: بله دخترم، راحت باش
شب بخوبی گذشت و با کلی اصرار پدر نیلی شام رو با تهیونگ و پدرش خوردیم ، بعد شام آنها رفتند .
پدر نیلی: دخترم خوش گذشت، ما میریم دیگه شب خوش
/ کجا ، خواهش میکنم شب بمونید
با کلی اصرار من شب موندند ، پدر و مادر نیلی تو اتاق من خوابیدن و از اونجایی که اتاق اون یکی اتاق کارم بود و نمیتوانستیم بخوابیم ، رفتیم تو حال به پتو انداختیم و کنار هم خوابیدم .
( ببخشید خواستگاری کم بود ، از خواستگاری چیز زیادی نمیدونم 😅)
لایک و کامنت یادتون نره ✨💜
۲.۱k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.