عشق تلخ
عشق تلخ
part22
#سارا
مات و مبهوت از اتاق اومدم بیرون..
صد اون دختر بود و جوون تر از من:) من ک میدونستم رضا منو دوست نداره و این دوست نداشتن واسم مهم نبود
همین ک به همه بفهمونم حتی میتونم دل یه پسر جوون تر از خودم ببرم صد هیچ جلوتر بودم
سریع با عصبانیت تمام و عقده ای که روم تاثیر گذاشته بود رفتم به سمت پارکینگ
به چند تا از خدمتکارام گفتم امشبو اصن به اتاقش سرنزنن
فردا رو یه گوشمالی حسابی بش بدن
عصبی روندم به سمت خونه و ....
#رضا
زنگ ایفونو زدم
_مادر رضا
_پسرممممممم...قربونت بره مادر بیا تو بیا تو مادر.((مادر رضا خیلی وقت پیش این قضیه شوگر مامیه رضا و رضا رو میدونست سعی کرد با این قضیه راه بیاد و به پدره رضا نگه*
حالم از یه طرف خوب بود از یه طرف بد و این داغون بودنم نشون میداد
با ظاهر الکی شاد دوییدم سمت مامانم و محکم بغلش کردم چند ماه بود به خاطر سارا ندیده بودمش و الکی به بابام برای ناراحتی قلبش گفتم میرم خارج از تهران و کار میکنم.
انقد تو بغلش گریه کردم که آروم شدم
رفتیم سمت خونه و به ارسلان دست دادم و ...
بابا سرکار بود خیلی دلم واسش تنگ شده بود یهو یاد دنیا افتادم که تعادلم از دست دادم
_بیچاره پسرم الهی قربونش برم من پوست و استخون شده فداشم
+خدانکنه مادر.. الهی قربونت برم من.خسته شدی این چند مدت دورت بگردم
_نه پسرم.دلتنگی امونم بریده بود چند بار به داداشت ارسلان گفتم این رضاعو بگو بیاد خونه دیگه نمیتونم هی میگفت زنش نمیزاره ای این زنتووو...چی بگم ناراحت میشی پسرم
+اون زن من نیست مامان... چند روز دیه طلاقش میدم اوکیش میکنم
_ای مادرررر بابات چی پس
+اوکیش میکنم مامان من برم بخوابم خیلی خستم
_برو مادر
رفتم تو اتاق .اول یه دوشه ریزی گرفتم و بعد با خستگیه تمام سرمو گذاشتم رو بالشت..هر وقت که چشامو میبستم یاد دنیا میفتادم با ترسو وحشت از خواب بلند میشدم
میدونستم کار کار ساراعه
ادامه دارد
تا اینجا خوب بود؟؟؟
ببخشید بابات این چند روز
(پارت طولانی)
part22
#سارا
مات و مبهوت از اتاق اومدم بیرون..
صد اون دختر بود و جوون تر از من:) من ک میدونستم رضا منو دوست نداره و این دوست نداشتن واسم مهم نبود
همین ک به همه بفهمونم حتی میتونم دل یه پسر جوون تر از خودم ببرم صد هیچ جلوتر بودم
سریع با عصبانیت تمام و عقده ای که روم تاثیر گذاشته بود رفتم به سمت پارکینگ
به چند تا از خدمتکارام گفتم امشبو اصن به اتاقش سرنزنن
فردا رو یه گوشمالی حسابی بش بدن
عصبی روندم به سمت خونه و ....
#رضا
زنگ ایفونو زدم
_مادر رضا
_پسرممممممم...قربونت بره مادر بیا تو بیا تو مادر.((مادر رضا خیلی وقت پیش این قضیه شوگر مامیه رضا و رضا رو میدونست سعی کرد با این قضیه راه بیاد و به پدره رضا نگه*
حالم از یه طرف خوب بود از یه طرف بد و این داغون بودنم نشون میداد
با ظاهر الکی شاد دوییدم سمت مامانم و محکم بغلش کردم چند ماه بود به خاطر سارا ندیده بودمش و الکی به بابام برای ناراحتی قلبش گفتم میرم خارج از تهران و کار میکنم.
انقد تو بغلش گریه کردم که آروم شدم
رفتیم سمت خونه و به ارسلان دست دادم و ...
بابا سرکار بود خیلی دلم واسش تنگ شده بود یهو یاد دنیا افتادم که تعادلم از دست دادم
_بیچاره پسرم الهی قربونش برم من پوست و استخون شده فداشم
+خدانکنه مادر.. الهی قربونت برم من.خسته شدی این چند مدت دورت بگردم
_نه پسرم.دلتنگی امونم بریده بود چند بار به داداشت ارسلان گفتم این رضاعو بگو بیاد خونه دیگه نمیتونم هی میگفت زنش نمیزاره ای این زنتووو...چی بگم ناراحت میشی پسرم
+اون زن من نیست مامان... چند روز دیه طلاقش میدم اوکیش میکنم
_ای مادرررر بابات چی پس
+اوکیش میکنم مامان من برم بخوابم خیلی خستم
_برو مادر
رفتم تو اتاق .اول یه دوشه ریزی گرفتم و بعد با خستگیه تمام سرمو گذاشتم رو بالشت..هر وقت که چشامو میبستم یاد دنیا میفتادم با ترسو وحشت از خواب بلند میشدم
میدونستم کار کار ساراعه
ادامه دارد
تا اینجا خوب بود؟؟؟
ببخشید بابات این چند روز
(پارت طولانی)
۱۴.۸k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.