the pain p38
the pain p38
با خروج اوو هق هق هاش رو توی دستش خفه کرد.. روی تخت خوابید و اروم اشک ریخت... اون داشت از فکر به ندیدن جونگکوک میمرد... دلش میخواست یا اونو ببینه یا بمیره... از روی تخت بلند شد، باید تقشه ی عاقلانه تری میکشید و با برنامه ریزی فرار میکرد... از تخت پایین اومد و لنگ لنگان به سمت پنجره رفت و نگاهی از پنحره به پایین انداخت ، هشت تا نگهبان کنار در اصلی...سه بغل ورودی... پنج نفرم توی خیابون خلوت نگهبانی میدادن... تهیونگ اونارو به خاطر سپرد و نگاهی به ساعت رو میزی کرد که ساعت ۴ بعد از ظهر و نشون میداد... در باز شد و پرستار سینی غذارو با چند تا امپول تقویتی کنار تخت گذاشت...
پرستار: ته ته نمیخوای غذا بخوری؟
تهیونگ با شنیدن صدای اشنای ماری چرخیدو سمتش رفت و به سختی خودشو روی تخت انداخت و نشست و لبخند مهربونی به اون زن میانسال زد...
ته: من میل ندارم... ممنونم که برام غذا اوردین... اما من گرسنه ام نیست...
خب صادقانه... تهیونگ دروغ گفت... اون اندازه ی چی گرسنه اش بود و معدش الان شبیه به یه کاغذ مچاله شده بود، ولی میترسید چیزی بخوره.. چون اگه بازم خونریزی میکرد مطمئنن اون مجبور میشد که یه درد دیگه هم برای درمان اون تحمل کنه و این دیگه خارج از حد توانش بود... ماری لبخندی زد و سرشو به معنای مخالفت تکون داد... و صدای شکم تهیونگ دروغ اون پسرو بهش اثبات کرد... پس قاشق رو اروم زیر کیمچی برد و کنار دهن تهیونگ نگه داشت...
ادامه دارد...
ببخشید کم بود فردا هم پارت جدید میزارم:)🍷
با خروج اوو هق هق هاش رو توی دستش خفه کرد.. روی تخت خوابید و اروم اشک ریخت... اون داشت از فکر به ندیدن جونگکوک میمرد... دلش میخواست یا اونو ببینه یا بمیره... از روی تخت بلند شد، باید تقشه ی عاقلانه تری میکشید و با برنامه ریزی فرار میکرد... از تخت پایین اومد و لنگ لنگان به سمت پنجره رفت و نگاهی از پنحره به پایین انداخت ، هشت تا نگهبان کنار در اصلی...سه بغل ورودی... پنج نفرم توی خیابون خلوت نگهبانی میدادن... تهیونگ اونارو به خاطر سپرد و نگاهی به ساعت رو میزی کرد که ساعت ۴ بعد از ظهر و نشون میداد... در باز شد و پرستار سینی غذارو با چند تا امپول تقویتی کنار تخت گذاشت...
پرستار: ته ته نمیخوای غذا بخوری؟
تهیونگ با شنیدن صدای اشنای ماری چرخیدو سمتش رفت و به سختی خودشو روی تخت انداخت و نشست و لبخند مهربونی به اون زن میانسال زد...
ته: من میل ندارم... ممنونم که برام غذا اوردین... اما من گرسنه ام نیست...
خب صادقانه... تهیونگ دروغ گفت... اون اندازه ی چی گرسنه اش بود و معدش الان شبیه به یه کاغذ مچاله شده بود، ولی میترسید چیزی بخوره.. چون اگه بازم خونریزی میکرد مطمئنن اون مجبور میشد که یه درد دیگه هم برای درمان اون تحمل کنه و این دیگه خارج از حد توانش بود... ماری لبخندی زد و سرشو به معنای مخالفت تکون داد... و صدای شکم تهیونگ دروغ اون پسرو بهش اثبات کرد... پس قاشق رو اروم زیر کیمچی برد و کنار دهن تهیونگ نگه داشت...
ادامه دارد...
ببخشید کم بود فردا هم پارت جدید میزارم:)🍷
۱۰.۸k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.