بهای قمار پارت 17
بهای قمار
پارت 17
اهالی قمارخونه که شامل مرد های چاق و هیکلی با تتو های زیاد میشدن با دیدن لیرا رنگ از رخشون پرید!
مردی که چون بیلبور توی دستش بود پته پته کنان گفت : ل...لیرا ؟
لیرا لبخند گنده ای زد
- عو چقد خوبه که منو یادتونه !
لیرا چند قدم برداشت که باعث شد صدای تق تق کفشاش سکوت قمار خونه رو بشکنه
نگاهش به پسر بچه ای افتاد که نیمرخ اشنایی داشت چند قدم سمتش برداشت و روی صندلی کنارش نشست انگشتشو توی موهای پسر فرو برد و دور انگشتش پیچید و ولش کرد و با کنار مشتش فک شو به سمت خودش بالا اورد...
دیالوگ پسر رو تکرار کرد
- پدرم بخاطر تو دختر هرزه مرد ؟! (دیالوگ پارت 3)
لیرا قهقه ای زد
- هرزه ؟
پسر داشت میلرزید ...
بلند شد و متوجه نگاه های خیره و وحشت زده اهالی روی یونگی شد ... سمتش قدم برداشت
- اوه درسته معرفیش نکردم !
مردی اروم و وحشت زمزمه کرد : اق..ای مین ؟
لیرا پوزخندی زد
- البته که نه !
دستاشو دور گردن یونگی قفل کرد
- مین یونگی تنها پسر و وارث خانواده مین !
یونگی که تا اون لحظه فقط مات و مبهوت به اتفاقات دورش که مثل مرده سینمایی میگذشتن خیره بود متوجه وضعیت شد ...
¥ عزیزم انتقام شیرینه ! نظرت چیه ...؟
و یعد اسلحشه از توی جیبش در اورد و به سمت لیرا گرفت !
شاید یونگی کشت و کشتار و اینجور وحشی بازی ها رو دوست نداشت اما ... لیرا شبیه اون بود ... اونم دلش میخاست از کسایی که مادرشو کشتن انتقام بگیره ! با همین اسلحه !
لیرا ابروهاشو بالا برد و کمی توی فکر فرو رفت ...
- عوووم نه ! مرگ خیلی راحته عذاب نیست ! میخام عذاب بکشن !
یونگی از این حرف لیرا جا خورد ... واقعا مرگ عذاب نیست ؟
لیرا قفل دستاشو از دور گردن یونگی باز کرد و با غرور شروع کرد به راه رفتن بین میز ها ...
- خب البته من دست خالی نیومدم !
پوزخندی زد و بعد ادامه داد
- یه غافلگیری براتون دارم !
یونگی فکر کرد که ایا لیرا داره لاف میزنه یا واقعا غافلگیری در پیش دارع ...
لیرا بعد از تقریبا یک دور قدم زدن بین میز ها سمت یونگی قدم برداشت !
دستشو سمت شلوار یونگی برد و برگه ای رو از توی جیب مشتی شلوارش در اورد
یونگی از این متعجب بود که لیرا کی وقت کرد اینو توی جیبش جاساز کنه !
لیرا برگه رو کوبید وسط میز همه دور میز جمع شدن ... کلماتی رو که میدیدن باور نمیکردن !
یکیشو ناباورانه سمت لیرا برگشت : تو ... تو کل ... حومه پائین شهر ... رو ... خریدی ؟
لیرا لبخندی زد که باعث شد دندونای سفیدش نمایان بشن
- اوهوم ... یعنی کل خونه هاتون الان مال منهههه !
- شهرداری اونو فروخت برید با خودش تسویه حساب کنید ...
- در ضمن تا دو ساعت دیگه حومه رو تخلیه کنید ...
لیرا دست یونگی رو گرفت و بی توجه به افرادی که روی زمین زانو زده بود و اشک میریختن و التماس میکردن از در قمار خونه خارج شد ... بعد لبخندش محو شد و ادامه داد
- میخام اینجا رو اتیش بزنم !
پارت 17
اهالی قمارخونه که شامل مرد های چاق و هیکلی با تتو های زیاد میشدن با دیدن لیرا رنگ از رخشون پرید!
مردی که چون بیلبور توی دستش بود پته پته کنان گفت : ل...لیرا ؟
لیرا لبخند گنده ای زد
- عو چقد خوبه که منو یادتونه !
لیرا چند قدم برداشت که باعث شد صدای تق تق کفشاش سکوت قمار خونه رو بشکنه
نگاهش به پسر بچه ای افتاد که نیمرخ اشنایی داشت چند قدم سمتش برداشت و روی صندلی کنارش نشست انگشتشو توی موهای پسر فرو برد و دور انگشتش پیچید و ولش کرد و با کنار مشتش فک شو به سمت خودش بالا اورد...
دیالوگ پسر رو تکرار کرد
- پدرم بخاطر تو دختر هرزه مرد ؟! (دیالوگ پارت 3)
لیرا قهقه ای زد
- هرزه ؟
پسر داشت میلرزید ...
بلند شد و متوجه نگاه های خیره و وحشت زده اهالی روی یونگی شد ... سمتش قدم برداشت
- اوه درسته معرفیش نکردم !
مردی اروم و وحشت زمزمه کرد : اق..ای مین ؟
لیرا پوزخندی زد
- البته که نه !
دستاشو دور گردن یونگی قفل کرد
- مین یونگی تنها پسر و وارث خانواده مین !
یونگی که تا اون لحظه فقط مات و مبهوت به اتفاقات دورش که مثل مرده سینمایی میگذشتن خیره بود متوجه وضعیت شد ...
¥ عزیزم انتقام شیرینه ! نظرت چیه ...؟
و یعد اسلحشه از توی جیبش در اورد و به سمت لیرا گرفت !
شاید یونگی کشت و کشتار و اینجور وحشی بازی ها رو دوست نداشت اما ... لیرا شبیه اون بود ... اونم دلش میخاست از کسایی که مادرشو کشتن انتقام بگیره ! با همین اسلحه !
لیرا ابروهاشو بالا برد و کمی توی فکر فرو رفت ...
- عوووم نه ! مرگ خیلی راحته عذاب نیست ! میخام عذاب بکشن !
یونگی از این حرف لیرا جا خورد ... واقعا مرگ عذاب نیست ؟
لیرا قفل دستاشو از دور گردن یونگی باز کرد و با غرور شروع کرد به راه رفتن بین میز ها ...
- خب البته من دست خالی نیومدم !
پوزخندی زد و بعد ادامه داد
- یه غافلگیری براتون دارم !
یونگی فکر کرد که ایا لیرا داره لاف میزنه یا واقعا غافلگیری در پیش دارع ...
لیرا بعد از تقریبا یک دور قدم زدن بین میز ها سمت یونگی قدم برداشت !
دستشو سمت شلوار یونگی برد و برگه ای رو از توی جیب مشتی شلوارش در اورد
یونگی از این متعجب بود که لیرا کی وقت کرد اینو توی جیبش جاساز کنه !
لیرا برگه رو کوبید وسط میز همه دور میز جمع شدن ... کلماتی رو که میدیدن باور نمیکردن !
یکیشو ناباورانه سمت لیرا برگشت : تو ... تو کل ... حومه پائین شهر ... رو ... خریدی ؟
لیرا لبخندی زد که باعث شد دندونای سفیدش نمایان بشن
- اوهوم ... یعنی کل خونه هاتون الان مال منهههه !
- شهرداری اونو فروخت برید با خودش تسویه حساب کنید ...
- در ضمن تا دو ساعت دیگه حومه رو تخلیه کنید ...
لیرا دست یونگی رو گرفت و بی توجه به افرادی که روی زمین زانو زده بود و اشک میریختن و التماس میکردن از در قمار خونه خارج شد ... بعد لبخندش محو شد و ادامه داد
- میخام اینجا رو اتیش بزنم !
۶۵.۸k
۲۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.