the pain p33
the pain p33
هوو اروم دستشو روی شونه ی تهیونگ زد تا اونو بیدار کنه و خیلی طول نکشید که اون بلند شه و بشینه و گنگ به رو به روش خیره بشه...
هوو: خوبی؟! تهیونگ! میخوایم شروع کنیم...میشنوی؟!
با اتمام حرفش چونه ی تهیونگ شروع کرد به لرزیدن و چشماش تر شدن... دستاشو دور هوو حلقه کرد و سرشو روی سینه ی هوو گذاشت...
ته: هوو...من..من میخوام..میخوام برم...هو من خیلی خسته ام... دلم میخواد پیش اون برم و بقیه ی عمرمو پیش اون بمونم...
هوو: تهیونگ تمومش کن... گفتم که...
ته: هوو خواهش میکنم...ب..بزار ..برگردم پیشش...
با این حرفش اونو از خودش جدا کرد و دوباره روی تخت خوابوند...
هوو: فقط چند روزه از اینجا بیرون رفتی و ما یک سال عقب افتادیم... دیگه چیزی نشنوم...
تهیونگ نگاهشو گرفت و به پزشکای توی اتاق داد... نمیدونست میخوان چیکار کنن و دستاش یخ زده بودن دو نفر از اونا کنار تخت اومدن و هوو رو به اونا گفت...
هوو: میتونیم شروع کنیم...
چند نفر دیگه هم بهشون پیوستن و لوله ی نسبتا نازکی رو دست هوو دادن... تهیونگ نگاهی به اون انداخت و لرزی کرد... هوو دوباره به اون نگاه کرد... تهیونگ به دست هوو چنگ زد و خواست دوباره بلند بشه که جیانگ دستشو روی سینش فشرد و اونو به حالت قبلیش برگردوند... دست پزشک دیگه که بالای سرش ایستاده بود روی پیشونی تهیونگ قرار گرفت تا از تکون خوردن سرش جلوگیری کنه و با دست دیگش شونه ی اونو نگه داشت
تهیونگ خواست اونو جدا کنه ولی دستاش و پاهاش خیلی زود اسیر شدن و تهیونگ بیشترو بیشتر اشک ریخت و با صدای گرفته ای داد زد
ته: هوو... توروخدا...ولم کنید...هوو...میترسم.میترسم هوو...
هوو: گریه نکن تهیونگ...نترس باشه؟! دردت نمیگیره باشه؟!
ته: دروغ میگی...همیشه همینو میگی...
هوو یک سر لوله رو دستش گرفت و اونو به بینی تهیونگ نزدیک کرد که تهیونگ با فشار سرشو چرخوند و لباشو به هم فشورد ولی دوباره اونو محکم تر نگه داشتن و هوو اروم لوله رو وارد بینی تهیونگو کرد... تهیونگ لباشو از هم فاصله داد و آه کشداری کشید و سعی کرد به اون لوله دست بزنه تا خودشو از خفگی نجات بده ولی نتونست... پس فقط با دستاش به ملافه ی تخت چنگ زد... اشکاش بین موهاش محو میشدن و جیغ و فریاداش و ناله هاش بخاطر دردش خفه میشد... هوو لوله رو بیشتر داخل فشورد و تهیونگ حس کرد اون لوله داره از زیر مغزش رد میشه... پزشک بالای سرش اروم موهاشو نوازش میکرد و اونارو از روی پیشونیش بالا میزد، جیانگ شروع کرد به ماساژ دادن خط گلوش تا معدش... تهیونگ عق میزد و حس میکرد چند ثانیه دیگه میمیره پس خودشو محکم تر تکون داد و تقلا کرد و فریاد کشید اون لوله از قفسه ی سینش رد شد و به داخل معدش فرو رفت... بدنش به وضوح میلرزید و درد از چشماش که به سمت سیاهی میرفتن مشخص بود...
ادامه دارد...
هوو اروم دستشو روی شونه ی تهیونگ زد تا اونو بیدار کنه و خیلی طول نکشید که اون بلند شه و بشینه و گنگ به رو به روش خیره بشه...
هوو: خوبی؟! تهیونگ! میخوایم شروع کنیم...میشنوی؟!
با اتمام حرفش چونه ی تهیونگ شروع کرد به لرزیدن و چشماش تر شدن... دستاشو دور هوو حلقه کرد و سرشو روی سینه ی هوو گذاشت...
ته: هوو...من..من میخوام..میخوام برم...هو من خیلی خسته ام... دلم میخواد پیش اون برم و بقیه ی عمرمو پیش اون بمونم...
هوو: تهیونگ تمومش کن... گفتم که...
ته: هوو خواهش میکنم...ب..بزار ..برگردم پیشش...
با این حرفش اونو از خودش جدا کرد و دوباره روی تخت خوابوند...
هوو: فقط چند روزه از اینجا بیرون رفتی و ما یک سال عقب افتادیم... دیگه چیزی نشنوم...
تهیونگ نگاهشو گرفت و به پزشکای توی اتاق داد... نمیدونست میخوان چیکار کنن و دستاش یخ زده بودن دو نفر از اونا کنار تخت اومدن و هوو رو به اونا گفت...
هوو: میتونیم شروع کنیم...
چند نفر دیگه هم بهشون پیوستن و لوله ی نسبتا نازکی رو دست هوو دادن... تهیونگ نگاهی به اون انداخت و لرزی کرد... هوو دوباره به اون نگاه کرد... تهیونگ به دست هوو چنگ زد و خواست دوباره بلند بشه که جیانگ دستشو روی سینش فشرد و اونو به حالت قبلیش برگردوند... دست پزشک دیگه که بالای سرش ایستاده بود روی پیشونی تهیونگ قرار گرفت تا از تکون خوردن سرش جلوگیری کنه و با دست دیگش شونه ی اونو نگه داشت
تهیونگ خواست اونو جدا کنه ولی دستاش و پاهاش خیلی زود اسیر شدن و تهیونگ بیشترو بیشتر اشک ریخت و با صدای گرفته ای داد زد
ته: هوو... توروخدا...ولم کنید...هوو...میترسم.میترسم هوو...
هوو: گریه نکن تهیونگ...نترس باشه؟! دردت نمیگیره باشه؟!
ته: دروغ میگی...همیشه همینو میگی...
هوو یک سر لوله رو دستش گرفت و اونو به بینی تهیونگ نزدیک کرد که تهیونگ با فشار سرشو چرخوند و لباشو به هم فشورد ولی دوباره اونو محکم تر نگه داشتن و هوو اروم لوله رو وارد بینی تهیونگو کرد... تهیونگ لباشو از هم فاصله داد و آه کشداری کشید و سعی کرد به اون لوله دست بزنه تا خودشو از خفگی نجات بده ولی نتونست... پس فقط با دستاش به ملافه ی تخت چنگ زد... اشکاش بین موهاش محو میشدن و جیغ و فریاداش و ناله هاش بخاطر دردش خفه میشد... هوو لوله رو بیشتر داخل فشورد و تهیونگ حس کرد اون لوله داره از زیر مغزش رد میشه... پزشک بالای سرش اروم موهاشو نوازش میکرد و اونارو از روی پیشونیش بالا میزد، جیانگ شروع کرد به ماساژ دادن خط گلوش تا معدش... تهیونگ عق میزد و حس میکرد چند ثانیه دیگه میمیره پس خودشو محکم تر تکون داد و تقلا کرد و فریاد کشید اون لوله از قفسه ی سینش رد شد و به داخل معدش فرو رفت... بدنش به وضوح میلرزید و درد از چشماش که به سمت سیاهی میرفتن مشخص بود...
ادامه دارد...
۱۴.۱k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.