فیک کوک(پارت 2)
فیک کوک(پارت 2)
که پلیس اومد جلو و گفت:شما خانم کیم ا.ت هستید؟
گفتم: بله
گفت:لطفا تشریف بیارید این ورتا پرونده ی قتل برادرتون رو نشونتون بدم.
آروم. آروم. قدم برمیداشتم و بالاخره پیش پلیس رفتم و به پرونده نگاهی انداختم. پلیس شروع به حرف زدن کرد و گفت: همونطور که می بینید قربانی با چاقو به قتل رسیده و حدودا جای6 ضربه ی چاقو روی بدنش هست. کم کم داشت اشکم در می اومد که پلیس فهمید و گفت: بهتره یک موقع دیگه درباره ی این موضوع صحبت کنیم.
گفتم:نه.نه.من حالم خوبه. لطفا ادامه بدید. و دوباره شروع به حرف زدن کرد.
وقتی داشتم به حرفاش گوش میدادم و عکس های مکان قتل رو می دیدم علامتی نظرم رو جلب کرد. یکم که دقت کردم دیدم رو کف دست چپ برادرم با چاقو شکل اشک کشیده شده. به نظرم آشنا می اومد ولی چیزی نگفتم و بعد از اینکه با پلیس صحبت کردم و جنازه ی برادرم رو به سردخونه بردند، برگشتم خونه. به خاطر استرس و ناراحتی نمی تونستم بخوابم. به خاطر همین دوتا قرص خواب آور خوردم تا بتونم بخوابم.
(تو خواب ا.ت)
ا.ت: بله. بفرمایید خودم هستم. چی؟ کجا؟ الان خودمو میرسونم.
داداش داداش
هیونجین: ها؟
ا.ت:داداش یکی بهم زنگ زد گفت مامان و بابا تصادف کردن. (استرس)
هیونجین:چی!؟ نگفت کجا؟
ا.ت:چرا آدرسو برام فرستاده.
هیونجین: سریع حاضر شو بریم اونجا.
(رسیدن به محل تصادف)
ا.ت: مامان.... بابا.... نه... نهههههه
هیونجین:مامان... بابا...
ا.ت:مامان.....بابا....بلندشین...بیاین باهم بریم خونه.... پاشید دیگه... (گریهههه)
هیونجین:چه اتفاقی افتاده؟ هاااا؟ (داد)
پلیسا:نمی دونیم.به ماچند دقیقه پیش یک فرد تماس گرفت و این اتفاق رو خبرداد.
(از زبان ا.ت داخل خواب)
همینطوری داشتم مامانو بابام رو تکون میدادم که متوجه چیزی شدم.
روی دستشون یه علامت بود که با چاقو کشیده شده بود. شبیه اشک بود. تا رفتم به هیونجین این خبرو بدم از خواب پریدم.
(زمان بیدار شدن)
ا.ت:هیونجین...هیونجین..(از خواب پریدن)
یه خواب بود. ساعتو نگاه کردم 11 شب بود. یعنی 8 ساعت خوابیدم. شتتت. سریع یاد اون علامت اوفتادم.
رفتم سر کشوی مدارک و پرونده ها.
مدارک 2 سال پیشو عکسای اون حادثه رو پیدا کردم.
ا.ت:این امکان نداره....
که پلیس اومد جلو و گفت:شما خانم کیم ا.ت هستید؟
گفتم: بله
گفت:لطفا تشریف بیارید این ورتا پرونده ی قتل برادرتون رو نشونتون بدم.
آروم. آروم. قدم برمیداشتم و بالاخره پیش پلیس رفتم و به پرونده نگاهی انداختم. پلیس شروع به حرف زدن کرد و گفت: همونطور که می بینید قربانی با چاقو به قتل رسیده و حدودا جای6 ضربه ی چاقو روی بدنش هست. کم کم داشت اشکم در می اومد که پلیس فهمید و گفت: بهتره یک موقع دیگه درباره ی این موضوع صحبت کنیم.
گفتم:نه.نه.من حالم خوبه. لطفا ادامه بدید. و دوباره شروع به حرف زدن کرد.
وقتی داشتم به حرفاش گوش میدادم و عکس های مکان قتل رو می دیدم علامتی نظرم رو جلب کرد. یکم که دقت کردم دیدم رو کف دست چپ برادرم با چاقو شکل اشک کشیده شده. به نظرم آشنا می اومد ولی چیزی نگفتم و بعد از اینکه با پلیس صحبت کردم و جنازه ی برادرم رو به سردخونه بردند، برگشتم خونه. به خاطر استرس و ناراحتی نمی تونستم بخوابم. به خاطر همین دوتا قرص خواب آور خوردم تا بتونم بخوابم.
(تو خواب ا.ت)
ا.ت: بله. بفرمایید خودم هستم. چی؟ کجا؟ الان خودمو میرسونم.
داداش داداش
هیونجین: ها؟
ا.ت:داداش یکی بهم زنگ زد گفت مامان و بابا تصادف کردن. (استرس)
هیونجین:چی!؟ نگفت کجا؟
ا.ت:چرا آدرسو برام فرستاده.
هیونجین: سریع حاضر شو بریم اونجا.
(رسیدن به محل تصادف)
ا.ت: مامان.... بابا.... نه... نهههههه
هیونجین:مامان... بابا...
ا.ت:مامان.....بابا....بلندشین...بیاین باهم بریم خونه.... پاشید دیگه... (گریهههه)
هیونجین:چه اتفاقی افتاده؟ هاااا؟ (داد)
پلیسا:نمی دونیم.به ماچند دقیقه پیش یک فرد تماس گرفت و این اتفاق رو خبرداد.
(از زبان ا.ت داخل خواب)
همینطوری داشتم مامانو بابام رو تکون میدادم که متوجه چیزی شدم.
روی دستشون یه علامت بود که با چاقو کشیده شده بود. شبیه اشک بود. تا رفتم به هیونجین این خبرو بدم از خواب پریدم.
(زمان بیدار شدن)
ا.ت:هیونجین...هیونجین..(از خواب پریدن)
یه خواب بود. ساعتو نگاه کردم 11 شب بود. یعنی 8 ساعت خوابیدم. شتتت. سریع یاد اون علامت اوفتادم.
رفتم سر کشوی مدارک و پرونده ها.
مدارک 2 سال پیشو عکسای اون حادثه رو پیدا کردم.
ا.ت:این امکان نداره....
۳.۸k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.