ادامه پارت۵۸
که ناگهان نيما از جمع خارج شد و سراسيمه به سمت ساختمون دويد! با خودم اين طور فکر کردم که لابد گوشيش زنگ خورده. کمي ديگه هم رقصيدم و تمامش کردم. حسابي خسته شده بودم. همگي دوباره روي زير انداز نشستيم. آتشمون هم خاموش شده بود و ديگه شعله نمي کشيد. کمي که گذشت، نيما هم به ما پيوست، ولي ديگه اون شادابي اوليه رو نداشت. تا پاسي از شب همه کنار هم گل گفتيم و گل شنيديم. ساعت دوازده شب بود که به خاطر خميازه هاي مکرر من، بالاخره رضايت به رفتن داديم و بلند شديم. وقتي با نيما خداحافظي مي کردم، دستم رو لحظاتي توي دستان قوي و مردونه اش نگه داشت و گفت:
۷۷۶
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.