*پارت سوم*
یواش یواش دلم می خواد با حرف های بانو هان بالا بیارم!!!!
جونگ کوک خان با وزیر شون بین خدمتکار ها می چرخن و خب...اون کله
پوک ها هم سعی می کنن دل اونو ببرن!
به من میرسه.می ایسته.چند تا دختر به ما زل می زنن.نترسین بابا!نمی
دزدمش!!!!!
-ببینم تو....ا.ت نیستی؟؟؟؟
سرم رو بالا میارم.
+بله؟؟؟؟امری داشتین قربان؟؟؟
قربان رو با حرص گفتم!
نگهبان کنارش دستش رو به سمت شمشیر برد.
+ای دختره ی گستاخ!
جونگ کوک به نگهبانش اشاره می کنه که تمومش کنه!رو به من می کنه.
× می تونم باهاتون تنهایی صحبت کنم؟
چشم دخترا از حدقه بیرون می زنه!
-بله....
به سمت آالچیق می ریم.اون می شینه ولی من نمی شینم!
-نمی شینین خانم هواگون؟
+نخیر راحتم!بفرمایین!
-راستش...من می دونم که شما خواهر ناتنی من هستین....
با تعجب بهش نگاه می کنم/:
+واقعا؟؟...چجوری؟؟؟پدر تون گفتن؟
-امم...راستش من داشتم کتابخونه شخصی پدر رو مرتب می کردم که عکس
تون رو دیدم.اونجا یادداشت های زیادی بود.زیر همشون هم نوشته شده بود از
طرف پ.ی.ه!
اسم کامل مادرم!پارک یون هی!پس...مادرم بهش نامه می داده...ولی اون بازم
جوابش رو نمی داده!تف توی این زندگی!
+خب؟؟؟
-مادرتون اونجا نوشته بودن که اینجا کار می کنن....
دلم بد جور شکست.آه غلیظی کشیدم.
+کار می کردن!خب که چی؟؟؟
-امم...هیچی!می خواستم بگم که اگه کمکی خواستین روی من به عنوان
برادرتون حساب کنید.
+ممنون!من برم به کارم برسم!
و بعد تعظیم می کنم و به محل کارم برمی گردم.یکی از دختر ها می چسبه
بهم!
+اممم...چی گفت بهت ا.ت؟؟؟؟
-چیز خاصی نبود!نگران نباش ازم خواستگاری نکرد!
+امممم...من که منظورم اون نبود!
-باشه بابا تو راست میگی!بزار به کارمون برسیم!
اصال حوصله شون رو نداشتم!کار هام رو انجام دادم.گایون بهم نزدیک میشه...
-ببینم خبر جدید رو شنیدی؟؟
+چی؟؟
-امشب توی قصر شمالی قراره یه مهمونی بزرگ برگزار کنن که یعنی...
دوتایی آه می کشیم و همزمان میگیم:کار بیشترو خستگی بیشتر
چند تا اشراف میرن حال می کنن ما باید تمیزشون کنیم اه!!!!
فردا شب مهمونی برگزار شد و...
جونگ کوک خان با وزیر شون بین خدمتکار ها می چرخن و خب...اون کله
پوک ها هم سعی می کنن دل اونو ببرن!
به من میرسه.می ایسته.چند تا دختر به ما زل می زنن.نترسین بابا!نمی
دزدمش!!!!!
-ببینم تو....ا.ت نیستی؟؟؟؟
سرم رو بالا میارم.
+بله؟؟؟؟امری داشتین قربان؟؟؟
قربان رو با حرص گفتم!
نگهبان کنارش دستش رو به سمت شمشیر برد.
+ای دختره ی گستاخ!
جونگ کوک به نگهبانش اشاره می کنه که تمومش کنه!رو به من می کنه.
× می تونم باهاتون تنهایی صحبت کنم؟
چشم دخترا از حدقه بیرون می زنه!
-بله....
به سمت آالچیق می ریم.اون می شینه ولی من نمی شینم!
-نمی شینین خانم هواگون؟
+نخیر راحتم!بفرمایین!
-راستش...من می دونم که شما خواهر ناتنی من هستین....
با تعجب بهش نگاه می کنم/:
+واقعا؟؟...چجوری؟؟؟پدر تون گفتن؟
-امم...راستش من داشتم کتابخونه شخصی پدر رو مرتب می کردم که عکس
تون رو دیدم.اونجا یادداشت های زیادی بود.زیر همشون هم نوشته شده بود از
طرف پ.ی.ه!
اسم کامل مادرم!پارک یون هی!پس...مادرم بهش نامه می داده...ولی اون بازم
جوابش رو نمی داده!تف توی این زندگی!
+خب؟؟؟
-مادرتون اونجا نوشته بودن که اینجا کار می کنن....
دلم بد جور شکست.آه غلیظی کشیدم.
+کار می کردن!خب که چی؟؟؟
-امم...هیچی!می خواستم بگم که اگه کمکی خواستین روی من به عنوان
برادرتون حساب کنید.
+ممنون!من برم به کارم برسم!
و بعد تعظیم می کنم و به محل کارم برمی گردم.یکی از دختر ها می چسبه
بهم!
+اممم...چی گفت بهت ا.ت؟؟؟؟
-چیز خاصی نبود!نگران نباش ازم خواستگاری نکرد!
+امممم...من که منظورم اون نبود!
-باشه بابا تو راست میگی!بزار به کارمون برسیم!
اصال حوصله شون رو نداشتم!کار هام رو انجام دادم.گایون بهم نزدیک میشه...
-ببینم خبر جدید رو شنیدی؟؟
+چی؟؟
-امشب توی قصر شمالی قراره یه مهمونی بزرگ برگزار کنن که یعنی...
دوتایی آه می کشیم و همزمان میگیم:کار بیشترو خستگی بیشتر
چند تا اشراف میرن حال می کنن ما باید تمیزشون کنیم اه!!!!
فردا شب مهمونی برگزار شد و...
۲۸.۵k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.