تکپارتی فلیکس: وقتی میخوای بچه دار بشی اما اون....
تکپارتی فلیکس: وقتی میخوای بچه دار بشی اما اون....
#استری _کیدز
#لی_فلیکس
نگاهت به بیرون از ماشین بود ناراحت بودیو حرفی نداشتی بگی
فلیکس سوار ماشین شد و لیوانی که توش قهوه بود رو داد بهت
چند ساعت میشد که بخاطر بحث بچه داشتنتون دعوا کرده بودین
همیشه دلت میخواست حس مادر بودن رو تجربه کنی و مثل دوستات خوشحال باشی با وجود بچه اما فلیکس موافق نبود و همش میگفت نه
بازم همون بحث رو شروع کردی که اینبار مثل دفعات قبلی فرق داشت بیشتر از قبل صداش رو بالا برده بود
از این کارش و اهمیت دادن به فکر خودش ناراحتت کرده بود نگاهت به بچه هایی که داشتن با خنده و هیجان باهمدیگه بازی میکردن میکردی متوجه فلیکس نبودی البته نمیخواستی باهاش سرد بودی
فلیکس: با توعم..
نگاهتو دادی به زمین و لیوان رو ازش گرفتی
یکمی ازش رو خوردی و دوباره نگاهت رو دادی به بچه ها
فلیکس متوجه شده بود که نگاهت کجاست
با صدای مردونش گفت
فلیکس؛ا.ت
حوابی بهش ندادی حق داشتی باهاش قهر باشی
فلیکس: ا.ت .. باید باهات حرف بزنم
نگاهت به بیرون بود و گفتی
ا.ت؛ولی من باهات حرفی ندارم
فلیکس: باشه..پس من حرفمو میگم
هیج واکشنی نشون ندادی
که گفت
فلیکس: فکر میکنی من نمیخوام پدر بشم..!؟ من فقط میترسم..میترسم خانوادم یا حتی خود من نتونم از پس بچم بر بیام..میترسم خانوادم بجای اینکه بهش اهنیت بدن بیشتر اذیتش بکنن تا محبت
سرتو برگدوندی و به چشمای لرزون فلیکس دادی
که ادامه داد
فلیکس: میدونی خانواده من با بچه داشتن کنارشون زیادی مخالفتن منم نمیخوام بچه خودم مثل خودم با اذیت شدن و کتک خوردن بزرگ بشه
ا.ت؛ میتونیم بریم یه جای دور زندگی کنیم هوم..؟
فلیکس: فکر میکنی من به این فکر نکردم؟! نمیتونم..یکم صبر کن باشه؟! تا وقتی که بتونم شرکت خودم رو تشکیل بدم صبر کن
اروم سرتو تکون دادی..
.
۳ سال از اون روز میگذشت فلیکس قولی که بهت داده بود رو عمل کرد تونست شرکت خودش رو تاسیس کنه و قولی که بهت داد۶ بود رو براورده کرده بود*
از باشگاه برگشتی و نسبتا با صدای بلندی گفتی
ا.ت؛من اومدمم
وارد اتاق نشیمن شدی که فلیکس و رز دستشون رو گذاشتن دهنشون و گفتن: هیسسس
فلیکس اروم لب زد
فلیکس؛ نارا خوابه!!
با لحن تعجب و همینطور اخمی گفتی
ا.ت؛نارا دیگه کیه
به عروسک روی کاناپه اشاره کرد
اسم عروسکش بود
لبخندی بهشون زدی و با همون لبخند وارد اتاقتون شدی.
#استری _کیدز
#لی_فلیکس
نگاهت به بیرون از ماشین بود ناراحت بودیو حرفی نداشتی بگی
فلیکس سوار ماشین شد و لیوانی که توش قهوه بود رو داد بهت
چند ساعت میشد که بخاطر بحث بچه داشتنتون دعوا کرده بودین
همیشه دلت میخواست حس مادر بودن رو تجربه کنی و مثل دوستات خوشحال باشی با وجود بچه اما فلیکس موافق نبود و همش میگفت نه
بازم همون بحث رو شروع کردی که اینبار مثل دفعات قبلی فرق داشت بیشتر از قبل صداش رو بالا برده بود
از این کارش و اهمیت دادن به فکر خودش ناراحتت کرده بود نگاهت به بچه هایی که داشتن با خنده و هیجان باهمدیگه بازی میکردن میکردی متوجه فلیکس نبودی البته نمیخواستی باهاش سرد بودی
فلیکس: با توعم..
نگاهتو دادی به زمین و لیوان رو ازش گرفتی
یکمی ازش رو خوردی و دوباره نگاهت رو دادی به بچه ها
فلیکس متوجه شده بود که نگاهت کجاست
با صدای مردونش گفت
فلیکس؛ا.ت
حوابی بهش ندادی حق داشتی باهاش قهر باشی
فلیکس: ا.ت .. باید باهات حرف بزنم
نگاهت به بیرون بود و گفتی
ا.ت؛ولی من باهات حرفی ندارم
فلیکس: باشه..پس من حرفمو میگم
هیج واکشنی نشون ندادی
که گفت
فلیکس: فکر میکنی من نمیخوام پدر بشم..!؟ من فقط میترسم..میترسم خانوادم یا حتی خود من نتونم از پس بچم بر بیام..میترسم خانوادم بجای اینکه بهش اهنیت بدن بیشتر اذیتش بکنن تا محبت
سرتو برگدوندی و به چشمای لرزون فلیکس دادی
که ادامه داد
فلیکس: میدونی خانواده من با بچه داشتن کنارشون زیادی مخالفتن منم نمیخوام بچه خودم مثل خودم با اذیت شدن و کتک خوردن بزرگ بشه
ا.ت؛ میتونیم بریم یه جای دور زندگی کنیم هوم..؟
فلیکس: فکر میکنی من به این فکر نکردم؟! نمیتونم..یکم صبر کن باشه؟! تا وقتی که بتونم شرکت خودم رو تشکیل بدم صبر کن
اروم سرتو تکون دادی..
.
۳ سال از اون روز میگذشت فلیکس قولی که بهت داده بود رو عمل کرد تونست شرکت خودش رو تاسیس کنه و قولی که بهت داد۶ بود رو براورده کرده بود*
از باشگاه برگشتی و نسبتا با صدای بلندی گفتی
ا.ت؛من اومدمم
وارد اتاق نشیمن شدی که فلیکس و رز دستشون رو گذاشتن دهنشون و گفتن: هیسسس
فلیکس اروم لب زد
فلیکس؛ نارا خوابه!!
با لحن تعجب و همینطور اخمی گفتی
ا.ت؛نارا دیگه کیه
به عروسک روی کاناپه اشاره کرد
اسم عروسکش بود
لبخندی بهشون زدی و با همون لبخند وارد اتاقتون شدی.
۲۰.۳k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.