فیک"خاموشش کن"۲
《برای این میگن پا قلب دوم آدماس ،
چونکه هرجا دلت بگه تورو میبره..!》
"ناشناس"
ساعت نزدیکای نه شب بود و همهی بیمارای تیمارستان خواب بودن.
ا.ت امروز بیش از روزای قبل دل تنگی جونگ کوک رو میکرد
کل روز سعی میکرد از اونجا خارج بشه و میگفت که جونگ کوک بهش نیاز داره
امروز بهش آرام بخش تزیق نکردن
چون خودش از شدت خستگی بیهوش شده.
نامجون کنار تخت ا.ت نشست و دستای کبودش که به تخت بسته شده بود و نوازش کرد
به صورت زخمیش نگاهی انداخت با لبخند موهاشو نوازش کرد:
بعد از این همه وقت بالاخره تونستم از نزدیک ببینمت...چطوری کارت به اینجا رسید فرشتهی قشنگم..
با نگرانی و خستگی همیشگیش به ا.ت خیره شد و پیشونیش رو بوسید.
.
.
.
تهیونگ با احساس سوزش خفیفی روی سرش توی همون اتاق بی روح سراسر سفید روی پاهای یونگی بیدار شد.
یونگی که داشت سعی میکرد خیلی آروم زخم تهیونگ رو تمیز کنه با دیدن چشمای مشکی تهیونگ که آروم باز شدن و به اون خیره شدن لبخند زد:
بیدار شدی؟ فکر میکرد چند روزی بیهوش بشی.
تو خیلی خلی بچه جون!
تهیونگ جلوی یونگی دو زانو نشست و سرشو خم کرد:
معذرت میخوام...بعد دیدن ا.ت تو اون حال نتونستم جلوی خودمو بگیرم...جونگ کوک بهم اعتماد کرده بود...
یونگی سر تهیونگ رو گرفت و آرود نزدیک تا پانسمانش کنه:
تو نباید همچی رو توی خودت بریزی که یه روز اینطوری کنترل خودتو از دست بدی! تو اونقدارام قوی نیستی!
.
.
.
رئیس سیگارشو خاموش کرد و روبه دختر لبخند همیشگیشو زد:
تازه جاهای خوبه بازیه...ماکه عجله نداریم!
دختر موهای سفیدشو پشت گوشش داد و با عصبانیت کلماتو پشت سر هم بیرون ریخت:
ولی ممکنه دیگه فرصتشو نداشته باشیم!
اگه ازونجا بیاد بیرون اون مزاحما قرار نیست از ا.ت چشم بردارن!...یونگی من...
رئیس روی میز کوبید :
کانگ لونا!
باید بهت یادآوری کنم که دفعات قبل بخاطر بی لیاقتی تو بود که نتونستی سر ا.ت رو نشونه بری؟
باید بهت یادآوری کنم که بخاطر عشق مسخرت کنترل دستاتم نداری؟
یونگی من؟ اون حتی نمیدونه کانگ لونا وجود خارجی داره! یادت باشه درمورد کی حرف میزنی!
.
.
.
계속
چونکه هرجا دلت بگه تورو میبره..!》
"ناشناس"
ساعت نزدیکای نه شب بود و همهی بیمارای تیمارستان خواب بودن.
ا.ت امروز بیش از روزای قبل دل تنگی جونگ کوک رو میکرد
کل روز سعی میکرد از اونجا خارج بشه و میگفت که جونگ کوک بهش نیاز داره
امروز بهش آرام بخش تزیق نکردن
چون خودش از شدت خستگی بیهوش شده.
نامجون کنار تخت ا.ت نشست و دستای کبودش که به تخت بسته شده بود و نوازش کرد
به صورت زخمیش نگاهی انداخت با لبخند موهاشو نوازش کرد:
بعد از این همه وقت بالاخره تونستم از نزدیک ببینمت...چطوری کارت به اینجا رسید فرشتهی قشنگم..
با نگرانی و خستگی همیشگیش به ا.ت خیره شد و پیشونیش رو بوسید.
.
.
.
تهیونگ با احساس سوزش خفیفی روی سرش توی همون اتاق بی روح سراسر سفید روی پاهای یونگی بیدار شد.
یونگی که داشت سعی میکرد خیلی آروم زخم تهیونگ رو تمیز کنه با دیدن چشمای مشکی تهیونگ که آروم باز شدن و به اون خیره شدن لبخند زد:
بیدار شدی؟ فکر میکرد چند روزی بیهوش بشی.
تو خیلی خلی بچه جون!
تهیونگ جلوی یونگی دو زانو نشست و سرشو خم کرد:
معذرت میخوام...بعد دیدن ا.ت تو اون حال نتونستم جلوی خودمو بگیرم...جونگ کوک بهم اعتماد کرده بود...
یونگی سر تهیونگ رو گرفت و آرود نزدیک تا پانسمانش کنه:
تو نباید همچی رو توی خودت بریزی که یه روز اینطوری کنترل خودتو از دست بدی! تو اونقدارام قوی نیستی!
.
.
.
رئیس سیگارشو خاموش کرد و روبه دختر لبخند همیشگیشو زد:
تازه جاهای خوبه بازیه...ماکه عجله نداریم!
دختر موهای سفیدشو پشت گوشش داد و با عصبانیت کلماتو پشت سر هم بیرون ریخت:
ولی ممکنه دیگه فرصتشو نداشته باشیم!
اگه ازونجا بیاد بیرون اون مزاحما قرار نیست از ا.ت چشم بردارن!...یونگی من...
رئیس روی میز کوبید :
کانگ لونا!
باید بهت یادآوری کنم که دفعات قبل بخاطر بی لیاقتی تو بود که نتونستی سر ا.ت رو نشونه بری؟
باید بهت یادآوری کنم که بخاطر عشق مسخرت کنترل دستاتم نداری؟
یونگی من؟ اون حتی نمیدونه کانگ لونا وجود خارجی داره! یادت باشه درمورد کی حرف میزنی!
.
.
.
계속
۱۲.۷k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.