-پارت:آخر-
دستش و به سرم کشید و نفسی بیرون داد
جونگکوک:"خب؟.. نمیخوای چیزی بگی؟ "
فضای اتاق وحشتناک بود چراغا خاموش شده بود و فقط نور ماه بود که از پنجره ی نیمه باز داخل میتابید از سرمای اونموقع مو به تنم سیخ شده بود
چشمامو بالا پائینی کردم و سرم و بالااوردم و با پرویی و با لرزش دست و پام پشت چشم و ریز کردم و گفتم
ا. ت: "برام مهم نیست تو چه احساسی داری"
نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخش تا ریه هام سوخت
ا. ت: "دیگه نمیخوام داخل این خونه باشم و تورو ببینم ، وگرنه فک میکنم دیگه جهنمی بجز تو وجود نداره"
با سرسختی و مقاومت بلند شدم و با لباس کوتاهی که تن کرده بودم رفتم سمت در.
در نیمه بازشد و فکر کردم موفق شدم ولی اون کنارم زد و بغل دیوار چسبوندم
مچ دستام و گرفت و به بالا کشوند
تند پلک میزدم و سعی داستم رویه پاهام وایسم
تقلا کردم ودست و پا زدم ولی اون ازین تلاش های بی فایده لذت میبرد
موهام صورتم و پوشوند با صدای خش دار و گرفته گفتم
ا. ت: "ولم کن ... حق نداری بهم دست بزنی اگر خیلی مردی چرا نمیری تا باهمون زنه ازین کارا بکنی"
دادی زدم که تو کل خونه پیچید.
سرسختانه به چشماش زل زدم و نفسای عصبیم و آزاد کردم
حرارت بدنم زودی بالا رفت و گونه هام داغ شد
اکسیژن و از دهنم بیرون کردم که بالاخره حرفی زد
جونگکوک: "چرا تا وقتی هستی برم با اون؟!"
ا. ت:"جدی؟ بخاطر اون بود که من دوروز لعنتی تویه اون اتاق کوفتی بودم، بخاطر اون بود که میونه منو تو شکرآب شد"
هرلحظه توان حرف زدن از دستم در میرفت و درعوضش ضعفی که داشتم تو کل بدنم پخش میشد
دیگه چی باید میگفتم
باید بهش میگفتم که چقد راجبش فکر کردم
باید میگفتم نقشه قتل دختررو کشیدم؟
تن صدام بالاتر رفت
ا. ت: "اون زنیکیه خراب باعث شد به من بگی هــر..."
خیسی مرطوبی رو بین لباش حس کرد که دلیل شد تا نتونه حرفشو بزنه
سرشو تکون داد تا ولش بکنه لاعاقل بزاره حرفشو کامل کنه
ولی اون فقط دستشو به کمرت کشید و سمت کاناپه رفت و دوباره رویه پاش گذاشتت مقاومت کردنت هم فایده ایی نداشت
ازت جداشد و در بهترین حالتی که میتونست روانتو بهم بریزه گفت
جونگکوک: "بزار از بدنت، روحت و قلبت محافظت کنم، بذار بقیه ی عمرم وحقیرانه ، خودم رو زیر نظرت بگذرونم"
از هم وا رفتی و از گزیدن لبت دست برداشتی
چطوری یه مافیا این حرفا از دهنش در میرفت؟
ساکت بهش خیره شدی
جونگکوک:"نگفتم وقتی ساکت میشی چقدر بانمکی"
حرصت تورو صدازد و بهت حمله کرد ناخواسته فحشی بزرگی بهش دادی
ا. ت: "حداقل ازم معذرت بخواه"
نیم نگاهی بهت کرد و دستش و پشت سرت گذاشت و گردنت و سمت خودش کشید و...... محبتی نثارت کرد.
the end
شما نمیتونیددد بزارید من بمیرممممممم؟
جونگکوک:"خب؟.. نمیخوای چیزی بگی؟ "
فضای اتاق وحشتناک بود چراغا خاموش شده بود و فقط نور ماه بود که از پنجره ی نیمه باز داخل میتابید از سرمای اونموقع مو به تنم سیخ شده بود
چشمامو بالا پائینی کردم و سرم و بالااوردم و با پرویی و با لرزش دست و پام پشت چشم و ریز کردم و گفتم
ا. ت: "برام مهم نیست تو چه احساسی داری"
نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخش تا ریه هام سوخت
ا. ت: "دیگه نمیخوام داخل این خونه باشم و تورو ببینم ، وگرنه فک میکنم دیگه جهنمی بجز تو وجود نداره"
با سرسختی و مقاومت بلند شدم و با لباس کوتاهی که تن کرده بودم رفتم سمت در.
در نیمه بازشد و فکر کردم موفق شدم ولی اون کنارم زد و بغل دیوار چسبوندم
مچ دستام و گرفت و به بالا کشوند
تند پلک میزدم و سعی داستم رویه پاهام وایسم
تقلا کردم ودست و پا زدم ولی اون ازین تلاش های بی فایده لذت میبرد
موهام صورتم و پوشوند با صدای خش دار و گرفته گفتم
ا. ت: "ولم کن ... حق نداری بهم دست بزنی اگر خیلی مردی چرا نمیری تا باهمون زنه ازین کارا بکنی"
دادی زدم که تو کل خونه پیچید.
سرسختانه به چشماش زل زدم و نفسای عصبیم و آزاد کردم
حرارت بدنم زودی بالا رفت و گونه هام داغ شد
اکسیژن و از دهنم بیرون کردم که بالاخره حرفی زد
جونگکوک: "چرا تا وقتی هستی برم با اون؟!"
ا. ت:"جدی؟ بخاطر اون بود که من دوروز لعنتی تویه اون اتاق کوفتی بودم، بخاطر اون بود که میونه منو تو شکرآب شد"
هرلحظه توان حرف زدن از دستم در میرفت و درعوضش ضعفی که داشتم تو کل بدنم پخش میشد
دیگه چی باید میگفتم
باید بهش میگفتم که چقد راجبش فکر کردم
باید میگفتم نقشه قتل دختررو کشیدم؟
تن صدام بالاتر رفت
ا. ت: "اون زنیکیه خراب باعث شد به من بگی هــر..."
خیسی مرطوبی رو بین لباش حس کرد که دلیل شد تا نتونه حرفشو بزنه
سرشو تکون داد تا ولش بکنه لاعاقل بزاره حرفشو کامل کنه
ولی اون فقط دستشو به کمرت کشید و سمت کاناپه رفت و دوباره رویه پاش گذاشتت مقاومت کردنت هم فایده ایی نداشت
ازت جداشد و در بهترین حالتی که میتونست روانتو بهم بریزه گفت
جونگکوک: "بزار از بدنت، روحت و قلبت محافظت کنم، بذار بقیه ی عمرم وحقیرانه ، خودم رو زیر نظرت بگذرونم"
از هم وا رفتی و از گزیدن لبت دست برداشتی
چطوری یه مافیا این حرفا از دهنش در میرفت؟
ساکت بهش خیره شدی
جونگکوک:"نگفتم وقتی ساکت میشی چقدر بانمکی"
حرصت تورو صدازد و بهت حمله کرد ناخواسته فحشی بزرگی بهش دادی
ا. ت: "حداقل ازم معذرت بخواه"
نیم نگاهی بهت کرد و دستش و پشت سرت گذاشت و گردنت و سمت خودش کشید و...... محبتی نثارت کرد.
the end
شما نمیتونیددد بزارید من بمیرممممممم؟
۲۷.۲k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.