عشق و غرور p65
چجوری میتونم ثابت کنم من مسمومش نکردم؟
اوه دوربینا
_تو سراسر این عمارت دوربین نصب شده میتونید برید ببینید
هر دو مکث کردن...بعد چند لحظه خانزاده رفت طبقه بالا و وارد اتاقی شد
شهربانو انگشت اشارشو اورد جلو:
_وای به حالت اگه معلوم بشه کار تو بوده.
مث سگ میدازمت بیرون
اخم کردم:
_اگه کار خود نورا باشه چی؟..اونم مث سگ میندازی بیرون؟؟
صدای روهم فشردن دندوناش به گوشم رسید..پایکوبان رفت تو اتاقش
در اتاقی ک خانزاده داخلش رفته بود رو باز کردم
پشت کامپیوتری نشسته بود و ور میرفت
به در تکیه دادم :
_چیشد
پوفی کرد:
_وقتی ظرف سوپو از اشپزخونه تا اتاق نورا بردی چیزی داخلش نریختی اما تو اتاق ها دوربین نیست پس نمیشه فهمید خودش اینکارو کرده یا ن
تلخ گفتم:
_حالا فهمیدی بیخود بهم تهمت زدی؟
تنها جوابش نگاهش بود...نگاهی که هیچ چيزي رو نتونستم ازش تشخیص بدم .
فرداش نورا از بیمارستان مرخص شد ...دیشب معدشو شست و شو دادن و الان میتونه بیاد خونه
جوری نگام میکرد که انگار واقعا من کارشو به بیمارستان کشوندم
خانزاده هم باهاش وارد اتاق شد و درو بست ، امیدوارم بهش بگه که همه فهمیدم کار خودش بود
همهمه ی اینکه قراره شب مهمون بیاد تو خونه پیچیده بود
میگفتن برادر شهربانو میخواد بیاد..نیروانا اومد سمتم:
_گیسیا بابا گفت بری اتاقش
تعجب کردم ..جمشید خان با من چیکار داشت...باشه ای بلغور کردم و رفتم سمت اتاقش
لباسامو مرتب کردم و در زدم...وقتی بیا تو رو گفت داخل شدم
اوه دوربینا
_تو سراسر این عمارت دوربین نصب شده میتونید برید ببینید
هر دو مکث کردن...بعد چند لحظه خانزاده رفت طبقه بالا و وارد اتاقی شد
شهربانو انگشت اشارشو اورد جلو:
_وای به حالت اگه معلوم بشه کار تو بوده.
مث سگ میدازمت بیرون
اخم کردم:
_اگه کار خود نورا باشه چی؟..اونم مث سگ میندازی بیرون؟؟
صدای روهم فشردن دندوناش به گوشم رسید..پایکوبان رفت تو اتاقش
در اتاقی ک خانزاده داخلش رفته بود رو باز کردم
پشت کامپیوتری نشسته بود و ور میرفت
به در تکیه دادم :
_چیشد
پوفی کرد:
_وقتی ظرف سوپو از اشپزخونه تا اتاق نورا بردی چیزی داخلش نریختی اما تو اتاق ها دوربین نیست پس نمیشه فهمید خودش اینکارو کرده یا ن
تلخ گفتم:
_حالا فهمیدی بیخود بهم تهمت زدی؟
تنها جوابش نگاهش بود...نگاهی که هیچ چيزي رو نتونستم ازش تشخیص بدم .
فرداش نورا از بیمارستان مرخص شد ...دیشب معدشو شست و شو دادن و الان میتونه بیاد خونه
جوری نگام میکرد که انگار واقعا من کارشو به بیمارستان کشوندم
خانزاده هم باهاش وارد اتاق شد و درو بست ، امیدوارم بهش بگه که همه فهمیدم کار خودش بود
همهمه ی اینکه قراره شب مهمون بیاد تو خونه پیچیده بود
میگفتن برادر شهربانو میخواد بیاد..نیروانا اومد سمتم:
_گیسیا بابا گفت بری اتاقش
تعجب کردم ..جمشید خان با من چیکار داشت...باشه ای بلغور کردم و رفتم سمت اتاقش
لباسامو مرتب کردم و در زدم...وقتی بیا تو رو گفت داخل شدم
۱۳.۶k
۰۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.