پارت⁶⁸
پارت⁶⁸
..............................
چشمامو باز کردم خودمو تو بغل کوک دیدم
؛؛ اوی چیکار میکنی
_ خوبی؟ اونجا بیهوش شدی
؛؛اره خوبم بزارم پایین
گذاشتم پایین و دستی رو گردنم کشیدم نمیدونم چطوری اما خیلی واضح حسش میکردم دست میکشیدم روش کوک چشماشو کوچیک کرد بعد شروع کرد چک کردن لباسم و دست پام
؛؛ چیکار میکنی ول کن کندی دستمووو
_ دارم مطمعن میشم
؛؛ مطمعن ؟ واسه چی !
_ ببینم جایه دیگه ای هم دست زده یا نه
بهم برخورد دست زده یعنی چی !! بزنم تو دهنش یکی از من بخوره یکی از دیوار
؛؛ اوییی .. ول کن ببینم یعنی چی دست زده یا نه ها؟
_ مثل این هست یا نه
؛؛ نه نیست
_ عه؟ تو از اینم خبر نداشتی
بالاخره بعد از ده دقیقه کل کل و دعوا ولم کرد من خودم حس خوبی ندارم این داره بدترش میکنه .... نشسته بودیم رو صندلی منتظر گرم شدن غذا ... سکوت بدی بینمون بود تا اینکه خودم شروع کردم حرف زدن
؛؛ جونگ کوک
_ جونم
؛؛ هن؟
_ گفتم جونم
؛؛ اها ... میگم .. من حس بدی دارم
_ واسه چی
؛؛ اتفاقی که افتاد .. یعنی الان خیلی دارم اذیت میشم
_ نمیخواد حس بدی داشته باشی اون قبل از اینکه بتونه کاری کنه جلوشو گرفتم .. قبل از اینکه بیام چیزی گفت ؟
سرمو تکون دادم
_ چی گفت
؛؛ خوب .. گفت از وقتی اومدیم چشمش رو منه ... و حتما تورو هم زیر نظر داشته خوب ...
_ واسا ببینم ... چی ؟ چشمش به توعه؟ چرا نگفتی؟
؛؛ این چنگالو میکنم تو چشتااا مگه من دوربین مدار بستم همه رو نگا کنم ببینم کی مثل وزغ بهم زل زده
_ خوشم میاد کمم نمیاری
؛؛ مثلا اومدم باهات حرف بزنم اروم بشم .. همین حرف نزنم بهتره
رومو اونور کردم ... واقعا که الان جایه اینکه باهام خوب باشه داره دعوام میکنه الان فهمیدم نباید با این دو کلمه حرف زد .... بعد از چند ثانیه دستمو گرفت و گفت
_ خوب ببین باید درکم کنی من نمیتونم تحمل کنم یکی به تو نگاه بدی داشته باشه چه برسه به اینکه یه همچین گلی بکاره واسمون ! دست خودم نیست عصبی میشم ... الانم نیازی نیست احساس بدی داشته باشی ببین .. همه چی تموم شد تو خونه ای سالم نشستی پیش من منتظریم غذا گرم بشه ! ... اتفاقی نیوفتاده خوب؟ .... میخوای امشبو پیش من بخوابی؟
؛؛ اشکالی نداره؟
_ نه
بعدش باهم غذا خوردیم و یکم حرف زدیم .... رفتیم طبقه بالا لباسامو عوض کردم و ارایشمو پاک کردم حموم کردم رفتم تو اتاق کوک رو تخت دراز کشیده بود و سرش تو گوشی بود ... رویه کاناپه دراز کشیدم
_ داری چیکار میکنی؟
؛؛ دارم میخوابم
_ اونجا؟
؛؛ اره مشکلش چیه
_ خنگ خدا کمر درد میگیری
؛؛ نه پس بیام با تو رو یه تخت بخوابم
_ اره میخوابی .. پاشو بیا
فقط زل زدم بهش اونم همینکارو کرد ... بعد از دو دقیقه انگار دیگه صبرش لبریز شده باشه اومد و بلندم کرد به زور برد رو تخت پیش خودش وقتی دراز کشیدم دیگه تکون نخوردم اینقدر که خسته بودم حتی نمیتونستم مقاومت کنم ... نیم ساعت گذشت وکوک خوابش برد اما من نه .... ذهنم هنوز درگیر اون اتفاق بود یعنی اگه کوک نمیومد چی میشد؟ جدی بلایی سرم میورد ؟ چرا وقای داشت بهم دست میزد کاری انجام ندادم؟ شاید بخاطر اینه که زیادی ترسوم که حتی نمیتونم تکون بخورم ... تو اینجور موقعیت ها مثل ماستم ولی تو موقعیت هایه مسخره یهو شجاع میشم واسم واقعا جالبه که چرا اینقدر برعکس رفتار میکنم ! این حجم از احمق بودنم داره کار دستم میده
..............................
چشمامو باز کردم خودمو تو بغل کوک دیدم
؛؛ اوی چیکار میکنی
_ خوبی؟ اونجا بیهوش شدی
؛؛اره خوبم بزارم پایین
گذاشتم پایین و دستی رو گردنم کشیدم نمیدونم چطوری اما خیلی واضح حسش میکردم دست میکشیدم روش کوک چشماشو کوچیک کرد بعد شروع کرد چک کردن لباسم و دست پام
؛؛ چیکار میکنی ول کن کندی دستمووو
_ دارم مطمعن میشم
؛؛ مطمعن ؟ واسه چی !
_ ببینم جایه دیگه ای هم دست زده یا نه
بهم برخورد دست زده یعنی چی !! بزنم تو دهنش یکی از من بخوره یکی از دیوار
؛؛ اوییی .. ول کن ببینم یعنی چی دست زده یا نه ها؟
_ مثل این هست یا نه
؛؛ نه نیست
_ عه؟ تو از اینم خبر نداشتی
بالاخره بعد از ده دقیقه کل کل و دعوا ولم کرد من خودم حس خوبی ندارم این داره بدترش میکنه .... نشسته بودیم رو صندلی منتظر گرم شدن غذا ... سکوت بدی بینمون بود تا اینکه خودم شروع کردم حرف زدن
؛؛ جونگ کوک
_ جونم
؛؛ هن؟
_ گفتم جونم
؛؛ اها ... میگم .. من حس بدی دارم
_ واسه چی
؛؛ اتفاقی که افتاد .. یعنی الان خیلی دارم اذیت میشم
_ نمیخواد حس بدی داشته باشی اون قبل از اینکه بتونه کاری کنه جلوشو گرفتم .. قبل از اینکه بیام چیزی گفت ؟
سرمو تکون دادم
_ چی گفت
؛؛ خوب .. گفت از وقتی اومدیم چشمش رو منه ... و حتما تورو هم زیر نظر داشته خوب ...
_ واسا ببینم ... چی ؟ چشمش به توعه؟ چرا نگفتی؟
؛؛ این چنگالو میکنم تو چشتااا مگه من دوربین مدار بستم همه رو نگا کنم ببینم کی مثل وزغ بهم زل زده
_ خوشم میاد کمم نمیاری
؛؛ مثلا اومدم باهات حرف بزنم اروم بشم .. همین حرف نزنم بهتره
رومو اونور کردم ... واقعا که الان جایه اینکه باهام خوب باشه داره دعوام میکنه الان فهمیدم نباید با این دو کلمه حرف زد .... بعد از چند ثانیه دستمو گرفت و گفت
_ خوب ببین باید درکم کنی من نمیتونم تحمل کنم یکی به تو نگاه بدی داشته باشه چه برسه به اینکه یه همچین گلی بکاره واسمون ! دست خودم نیست عصبی میشم ... الانم نیازی نیست احساس بدی داشته باشی ببین .. همه چی تموم شد تو خونه ای سالم نشستی پیش من منتظریم غذا گرم بشه ! ... اتفاقی نیوفتاده خوب؟ .... میخوای امشبو پیش من بخوابی؟
؛؛ اشکالی نداره؟
_ نه
بعدش باهم غذا خوردیم و یکم حرف زدیم .... رفتیم طبقه بالا لباسامو عوض کردم و ارایشمو پاک کردم حموم کردم رفتم تو اتاق کوک رو تخت دراز کشیده بود و سرش تو گوشی بود ... رویه کاناپه دراز کشیدم
_ داری چیکار میکنی؟
؛؛ دارم میخوابم
_ اونجا؟
؛؛ اره مشکلش چیه
_ خنگ خدا کمر درد میگیری
؛؛ نه پس بیام با تو رو یه تخت بخوابم
_ اره میخوابی .. پاشو بیا
فقط زل زدم بهش اونم همینکارو کرد ... بعد از دو دقیقه انگار دیگه صبرش لبریز شده باشه اومد و بلندم کرد به زور برد رو تخت پیش خودش وقتی دراز کشیدم دیگه تکون نخوردم اینقدر که خسته بودم حتی نمیتونستم مقاومت کنم ... نیم ساعت گذشت وکوک خوابش برد اما من نه .... ذهنم هنوز درگیر اون اتفاق بود یعنی اگه کوک نمیومد چی میشد؟ جدی بلایی سرم میورد ؟ چرا وقای داشت بهم دست میزد کاری انجام ندادم؟ شاید بخاطر اینه که زیادی ترسوم که حتی نمیتونم تکون بخورم ... تو اینجور موقعیت ها مثل ماستم ولی تو موقعیت هایه مسخره یهو شجاع میشم واسم واقعا جالبه که چرا اینقدر برعکس رفتار میکنم ! این حجم از احمق بودنم داره کار دستم میده
۲۳.۱k
۱۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.