گس لایتر/پارت ۱۰۹
داجونگ برگه ها رو با عصبانیت پایین آورد و با اخمی که حالا میون ابروهاش نشسته بود عینکشو به کناری انداخت...
رو به بایول گفت: اینو با بررسی حسابای قدیمی فهمیدی؟
بایول: آره... فقط با بررسی حسابای یکسال اخیر!... کسی نمیدونه تو ۵ سال گذشته چقد برداشت کرده!...
داجونگ از جا پاشد و گفت: نه... از چنین فریب بزرگی نمیشه چشم پوشی کرد... حتی اگه اون فرد شوهر دخترم باشه!... وقتی با ما اینکارو میکنه توی زندگی با یون ها هم قابل اعتماد نیست... معلوم نیس چی به سر اون میاره...
در همین حین گوشی داجونگ زنگ خورد!...
نابی بود... جواب داد...
-الو؟ داجونگ... خودتو برسون خونه
-چی شده مگه؟
-یون ها داره تموم وسایلای هیونو رو بیرون میریزه... نمیدونم چشه!...
داجونگ شوکه شد... به نابی گفت: آروم باش... مراقب یون ها باش الان خودمو میرسونم
-باشه... فقط زودتر....
بعد از قطع تماس بایول پرسید: چی شد آبا؟ اونا خبر دارن؟...
داجونگ مات و مبهوت مونده بود... سرشو تکون داد و گفت: نمیدونم چجوری فهمیده... تو از بررسی حسابا به کسی چیزی گفتی؟
بایول: نه... اصلا
داجونگ: عجب... !... باید برم خونه ببینم چی شده
بایول: منم میام
داجونگ: نه! توی شرکت بمون... عادی رفتار کنین... هیونو نباید فعلا چیزی بفهمه... تا وقتی شب میاد خونه کاریش نداشته باشین
بایول: هرچی شما بگین آبا....
*********
ایم داجونگ از شرکت خارج شد... وقتی بایول از اتاق پدرش خارج شد که پیش جونگکوک بره ناگهان توی راهرو با جیمین مواجه شد!...
جیمین اومده بود تا بایول بهش طرح بده... بایول با دیدنش شوک شد... وسط راهرو روبروی اتاق جونگکوک باهم مواجه شدن...
بایول با لبخند گفت: جیمین! اینجا چیکار میکنی؟...
جیمین خندید و گفت: خب... امروز قرار داشتیم!... اون روزی که باهات تماس گرفتم برای امروز زمان تعیین کردیم
بایول اینو فراموش کرده بود... احساس شرمندگی کرد... سکوت کرد...
جیمین از سکوتش متوجه شد که مشکلی هست...
بایول آروم گفت: من... فراموش کرده بودم!...
جیمین لبخندی به بایول زد و گفت: ایرادی نداره... یه روز دیگه میام....
و روشو برگردوند که بره... بایول سریع دستشو گرفت و گفت: نه نه... مشکلی نیست... الانم میتونم... ببخشید بابت این بی دقتی من!
جیمین: خواهش میکنم...
جیمین چیزی نگفت... ولی از اینکه بایول قرارشون رو یادش نمیومد قلبش شکست...
همینطور که همراه بایول به اتاقش میرفت توی ذهنش به خودش گفت: خیلی احمقی پسر که هنوز امید داری!... برای چی باید به تو توجه کنه وقتی ازدواج کرده و داره بچه دار میشه... اون حتی نمیدونه تو دوسش داری!...
وارد اتاق بایول شدن... بایول بخاطر مسئله ی هیونو ناراحت و نگران بود... اما چون با جیمین قرار قبلی داشت نمیخواست بی احترامی کنه و ردش کنه...
رو به بایول گفت: اینو با بررسی حسابای قدیمی فهمیدی؟
بایول: آره... فقط با بررسی حسابای یکسال اخیر!... کسی نمیدونه تو ۵ سال گذشته چقد برداشت کرده!...
داجونگ از جا پاشد و گفت: نه... از چنین فریب بزرگی نمیشه چشم پوشی کرد... حتی اگه اون فرد شوهر دخترم باشه!... وقتی با ما اینکارو میکنه توی زندگی با یون ها هم قابل اعتماد نیست... معلوم نیس چی به سر اون میاره...
در همین حین گوشی داجونگ زنگ خورد!...
نابی بود... جواب داد...
-الو؟ داجونگ... خودتو برسون خونه
-چی شده مگه؟
-یون ها داره تموم وسایلای هیونو رو بیرون میریزه... نمیدونم چشه!...
داجونگ شوکه شد... به نابی گفت: آروم باش... مراقب یون ها باش الان خودمو میرسونم
-باشه... فقط زودتر....
بعد از قطع تماس بایول پرسید: چی شد آبا؟ اونا خبر دارن؟...
داجونگ مات و مبهوت مونده بود... سرشو تکون داد و گفت: نمیدونم چجوری فهمیده... تو از بررسی حسابا به کسی چیزی گفتی؟
بایول: نه... اصلا
داجونگ: عجب... !... باید برم خونه ببینم چی شده
بایول: منم میام
داجونگ: نه! توی شرکت بمون... عادی رفتار کنین... هیونو نباید فعلا چیزی بفهمه... تا وقتی شب میاد خونه کاریش نداشته باشین
بایول: هرچی شما بگین آبا....
*********
ایم داجونگ از شرکت خارج شد... وقتی بایول از اتاق پدرش خارج شد که پیش جونگکوک بره ناگهان توی راهرو با جیمین مواجه شد!...
جیمین اومده بود تا بایول بهش طرح بده... بایول با دیدنش شوک شد... وسط راهرو روبروی اتاق جونگکوک باهم مواجه شدن...
بایول با لبخند گفت: جیمین! اینجا چیکار میکنی؟...
جیمین خندید و گفت: خب... امروز قرار داشتیم!... اون روزی که باهات تماس گرفتم برای امروز زمان تعیین کردیم
بایول اینو فراموش کرده بود... احساس شرمندگی کرد... سکوت کرد...
جیمین از سکوتش متوجه شد که مشکلی هست...
بایول آروم گفت: من... فراموش کرده بودم!...
جیمین لبخندی به بایول زد و گفت: ایرادی نداره... یه روز دیگه میام....
و روشو برگردوند که بره... بایول سریع دستشو گرفت و گفت: نه نه... مشکلی نیست... الانم میتونم... ببخشید بابت این بی دقتی من!
جیمین: خواهش میکنم...
جیمین چیزی نگفت... ولی از اینکه بایول قرارشون رو یادش نمیومد قلبش شکست...
همینطور که همراه بایول به اتاقش میرفت توی ذهنش به خودش گفت: خیلی احمقی پسر که هنوز امید داری!... برای چی باید به تو توجه کنه وقتی ازدواج کرده و داره بچه دار میشه... اون حتی نمیدونه تو دوسش داری!...
وارد اتاق بایول شدن... بایول بخاطر مسئله ی هیونو ناراحت و نگران بود... اما چون با جیمین قرار قبلی داشت نمیخواست بی احترامی کنه و ردش کنه...
۱۹.۳k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.