پارت۶۲(یخی که عاشق خورشید شد)
(یخی که عاشق خورشید شد)
پارت۶۲
تهیونگ:یعنی چی وقتی دارم میمیرم هااا؟میفهمی چی میگی؟(داد)
این حرف از دهنم پرید ولی نباید میفهمید چیزی رو الان چیکار کنم بهش چی بگم آخه.. دوباره رفتم سر جام نشستم و باز زانو هامو بغل کردم سرمو گذاشتم رو زانو هام..فکر نمیکردم تهیونگ اینقدر واکنش جدیی نشون بده..واقعا هنوز دوسم داره؟داشته باشه قراره فرقی هم بکنه؟
ا.ت:آروم باش لطفا ..بیا بشین تا بگم بهت(اروم)
سریع اومد کنارم نشست منتظر بود تا حرف بزنم سرمو از رو زانو هام برداشتم برگشتم سمتش..قیافش پر از ترس بود و تو چشماش پر از نگرانی..اشک گوشه چشمشو پاک کردم با دستم و رو به منظره برگشتم
و شروع کردم به حرف زدن.
ا.ت:قلبم مشکل پیدا کرده..بیشتر وقتا بخاطر دردی که میگیره عین یه بچه میشم که میخواد از درد فرار کنه..اگه یه شوک بزرگ بهم وارد بشه دیگه باهام یاری نمیکنه..همینجوریش هم کلی قرص میخورم..همش همین بود..
حرفی از جانبش نشنیدم برگشتم سمتش دیدم با دو تا دستاش سرشو گرفته و موهاشو تو دستاش مشت کرده و سرشو گذاشته رو زانو هاش و آروم آروم اشک میریزه
زیر لبی هم هی بی خودش دری وری میگفت.
با دستام سرشو از زانوش برداشتم و صورتشو قاب گرفتم
ا.ت:تهیونگ این مدلی نکننن(داد)
تهیونگ:ا.ت...ا.تت..حتما یه چاره ای هست ن؟(گریه..ترس)
دستامو از رو صورتش برداشتم و موهامو از صورتم دادم کنار و آروم زمزمه کردم
ا.ت:پيوند قلب..ولی من هیچوقت همچی کاری نمیکنم
بعد از جام پاشدم که برم چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صداش بلند شد برگشتم سمتش
تهیونگ:ا.ت..لطفاااااااا....لطفااا..این کارو با من نکن..من این همه مدت ازت دور بودم جرعت برگشتن پیشت رو نداشتم...اما هرشب اشک میریختم و خودمو لعنت میفرستادم...(داد)
تهیونگ:دردای که من کشیدم در برابر درد های تو هیچهههه...اما..ا.ت این کارو با من نکن من میمیرم بخدا دووم نمیارم(گریه داد)
بعد از این حرفش افتاد رو زانوش هاش و مشت میکوبید تو سنگ ها دستش پره خون شده بود ولی بازم ادامه میداد...با گریه داد میکشید
تهیونگ:من میمیرم...من میمیرم بدون تو..چرا نمیفهمی..لطفا ا.ت...لطفا..من..من میمیرم(گریه داد)
رفتم سریع دستاشو گرفتم که پره خون بود بعد بغلش کردم و همینطوری تو بغلم نگهش داشتم داشت گریه میکرد آروم تو گوشش زمزمه کردم:من خیلی وقته که مردم تهیونگ..
تهیونگ:این مدلی نکن...ا.ت ..نکن(گریه)
ا.ت:کاش هیچوقت دوباره همو نمیدیدیم.. نمیخواستم دلیل درد کشیدنات بشم(گریه)
سریع بعد از این حرفم ازش جدا شدم و بدو بدو از اونجا دور شدم رسیدم وسط یه خیابون همونجا رو زانو هام افتادم و گریه هام اوج گرفت و بلند بلند گریه میکردم
ا.ت:نباید این مدلی میشدددد..نبایددددد(داد گریه)
ا.ت:ولی چرا من نمیتونم خوشحال باشم؟...آخه چراااااا(داد)
همه نگاه ها به من بود حتما میگفتن طرف دیوانس از سرجام تلو تلو پاشدم و آروم آروم تو خیابون راه میرفتم چقدر این صحنه برام آشنا بود..
زانو هام همش زخم شده بود..و همه لباس های سفیدم رنگ قرمز
پارت۶۲
تهیونگ:یعنی چی وقتی دارم میمیرم هااا؟میفهمی چی میگی؟(داد)
این حرف از دهنم پرید ولی نباید میفهمید چیزی رو الان چیکار کنم بهش چی بگم آخه.. دوباره رفتم سر جام نشستم و باز زانو هامو بغل کردم سرمو گذاشتم رو زانو هام..فکر نمیکردم تهیونگ اینقدر واکنش جدیی نشون بده..واقعا هنوز دوسم داره؟داشته باشه قراره فرقی هم بکنه؟
ا.ت:آروم باش لطفا ..بیا بشین تا بگم بهت(اروم)
سریع اومد کنارم نشست منتظر بود تا حرف بزنم سرمو از رو زانو هام برداشتم برگشتم سمتش..قیافش پر از ترس بود و تو چشماش پر از نگرانی..اشک گوشه چشمشو پاک کردم با دستم و رو به منظره برگشتم
و شروع کردم به حرف زدن.
ا.ت:قلبم مشکل پیدا کرده..بیشتر وقتا بخاطر دردی که میگیره عین یه بچه میشم که میخواد از درد فرار کنه..اگه یه شوک بزرگ بهم وارد بشه دیگه باهام یاری نمیکنه..همینجوریش هم کلی قرص میخورم..همش همین بود..
حرفی از جانبش نشنیدم برگشتم سمتش دیدم با دو تا دستاش سرشو گرفته و موهاشو تو دستاش مشت کرده و سرشو گذاشته رو زانو هاش و آروم آروم اشک میریزه
زیر لبی هم هی بی خودش دری وری میگفت.
با دستام سرشو از زانوش برداشتم و صورتشو قاب گرفتم
ا.ت:تهیونگ این مدلی نکننن(داد)
تهیونگ:ا.ت...ا.تت..حتما یه چاره ای هست ن؟(گریه..ترس)
دستامو از رو صورتش برداشتم و موهامو از صورتم دادم کنار و آروم زمزمه کردم
ا.ت:پيوند قلب..ولی من هیچوقت همچی کاری نمیکنم
بعد از جام پاشدم که برم چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صداش بلند شد برگشتم سمتش
تهیونگ:ا.ت..لطفاااااااا....لطفااا..این کارو با من نکن..من این همه مدت ازت دور بودم جرعت برگشتن پیشت رو نداشتم...اما هرشب اشک میریختم و خودمو لعنت میفرستادم...(داد)
تهیونگ:دردای که من کشیدم در برابر درد های تو هیچهههه...اما..ا.ت این کارو با من نکن من میمیرم بخدا دووم نمیارم(گریه داد)
بعد از این حرفش افتاد رو زانوش هاش و مشت میکوبید تو سنگ ها دستش پره خون شده بود ولی بازم ادامه میداد...با گریه داد میکشید
تهیونگ:من میمیرم...من میمیرم بدون تو..چرا نمیفهمی..لطفا ا.ت...لطفا..من..من میمیرم(گریه داد)
رفتم سریع دستاشو گرفتم که پره خون بود بعد بغلش کردم و همینطوری تو بغلم نگهش داشتم داشت گریه میکرد آروم تو گوشش زمزمه کردم:من خیلی وقته که مردم تهیونگ..
تهیونگ:این مدلی نکن...ا.ت ..نکن(گریه)
ا.ت:کاش هیچوقت دوباره همو نمیدیدیم.. نمیخواستم دلیل درد کشیدنات بشم(گریه)
سریع بعد از این حرفم ازش جدا شدم و بدو بدو از اونجا دور شدم رسیدم وسط یه خیابون همونجا رو زانو هام افتادم و گریه هام اوج گرفت و بلند بلند گریه میکردم
ا.ت:نباید این مدلی میشدددد..نبایددددد(داد گریه)
ا.ت:ولی چرا من نمیتونم خوشحال باشم؟...آخه چراااااا(داد)
همه نگاه ها به من بود حتما میگفتن طرف دیوانس از سرجام تلو تلو پاشدم و آروم آروم تو خیابون راه میرفتم چقدر این صحنه برام آشنا بود..
زانو هام همش زخم شده بود..و همه لباس های سفیدم رنگ قرمز
۱۱.۹k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.