پارت = ۴۸
تقاص دوستی
دختری که با تن و بدن خونی با درد خودشو مچاله کرده بود و سرشو به زمین تکیه داده بود به بدبختیاش فکر میکرد ، پسر بعد از اون بلا لباساشو تنش کرده بود و از زیرزمین خارج شده بود . بدون اینکه حتی نگاهی بهش بندازه .
درحالی که سعی داشتم دستمو از زیر بدنم بکشم بیرون زمزمه کردم .
+مثل یه اشغال پرتم کرد و رفت .
بعدش عصابم خورد شد.
+اخه من میگم حیوون حداقل میومدی ببینی من بی پدر مردم زندم .
و بعد با درد دستشو ول کرد و طاق واز دراز کشید .
+اه یه روز ازت انتقام میگیرم جئون .
داشت خوابش میبرد که با صدای محکم به خوردن در با دیوار سریع سر جاش نشست و بازوشو نگه داشت .
لیا بود ، چرا مثل وحشیای که از زندان فرار کردن درو واز کرد .
چون چیزی تنش نبود با عصبانیت یه تیشرت و جلوش گرفت و گفت .
+هو هی چی سرتو انداختی پایین میای تو یه اهمی یه اوهمی چیزی .
با اضطراب به دور و اطراف نگاهی انداخت و بعد از پیدا کردن من با سینی که دستش بود اومد طرفم .
*خانم حالتون خوبه ، چرا کل بدنتون خونیه .
با این حرفش چشامو از پیش تنم رد کردم خونا خشک شده بود ولی جاشون مونده بود .
+بهتره از اربابت بپرسی .
با این حرفم لبشو گاز گرفت و سرشو انداخت پایین .
_متاسفم خانم ، بیاین غذا براتون اوردم ، تازه اربا..ب (کمی مکث ) گفتن برین بالا و دوش بگیرین ساعت ۳ پدرتدن با برادرتون میان .
+ممنون .
بعد از خوردن غذا از سرجام بلند شدم تیشرت کثیفمو پوشیدم تا برای رفتن به طبقهی دوم لخت نباشم رفتم توی اتاق و کیسه ی لباس رو باز کردم ، یه پیرهن ابی پرنگ چاهارخونه ای بود ، رنگ مورد علاقم .
با دیدنش ابروهامو دادم بالا و یه نگاه به ساعت کردم
ساعت ۱۲ بود رفتم تو حموم چند دقیقه بعد زیر ددش اب به دیوار تکیه داده بود و فکر میکرد .
میتونست دوباره لج کنم و درو قفل کنم و توی حموم بمونم بدون اینکه قیافهی بابامو ببینم ولی چقدر میتونستم با این روند ادامه بدم ، اینکه هر شب زیرش باشم و با درد زیاد سعی کنم جیغ نزنم که یه وقت فکر نکنه ازش میترسم . از این زندگی متنفرم .
نشستم و به بالا نگاه کردم و خوردن قطره های اب به صورتم رو حس کردم .
+هیچ فرقی نمیکنه...
بعد از حموم اومدم بیرون و لباسمو پوشیدم ، ههه انگار یه لباسی انتخاب کرده تا کمر زخمیم ددیده نشه .
جلوی اینه وایسادم و لباسمو پوشیدم.
و رفتم پایین .
+چرا اینجا انقدر خلوته انگار خاکستر مرده پاشیدن .
اما این سکوت زیاد طول نکشید و با خوردن زنگ در همه چیز به گند کشیده شد .
تق تق
خدمتکاری به سمت اوا اومد و گفت .
*خانم مهمونتون اومدن ، توی سالن اصلین منتظرتونن .
فقط به خاطر جیهوب این کارو میکنم ، و به سمت سالن حرکت کرد و همون لبخند فیک همیشگی رو به لب گرفتم .
ادامه دارد....
دختری که با تن و بدن خونی با درد خودشو مچاله کرده بود و سرشو به زمین تکیه داده بود به بدبختیاش فکر میکرد ، پسر بعد از اون بلا لباساشو تنش کرده بود و از زیرزمین خارج شده بود . بدون اینکه حتی نگاهی بهش بندازه .
درحالی که سعی داشتم دستمو از زیر بدنم بکشم بیرون زمزمه کردم .
+مثل یه اشغال پرتم کرد و رفت .
بعدش عصابم خورد شد.
+اخه من میگم حیوون حداقل میومدی ببینی من بی پدر مردم زندم .
و بعد با درد دستشو ول کرد و طاق واز دراز کشید .
+اه یه روز ازت انتقام میگیرم جئون .
داشت خوابش میبرد که با صدای محکم به خوردن در با دیوار سریع سر جاش نشست و بازوشو نگه داشت .
لیا بود ، چرا مثل وحشیای که از زندان فرار کردن درو واز کرد .
چون چیزی تنش نبود با عصبانیت یه تیشرت و جلوش گرفت و گفت .
+هو هی چی سرتو انداختی پایین میای تو یه اهمی یه اوهمی چیزی .
با اضطراب به دور و اطراف نگاهی انداخت و بعد از پیدا کردن من با سینی که دستش بود اومد طرفم .
*خانم حالتون خوبه ، چرا کل بدنتون خونیه .
با این حرفش چشامو از پیش تنم رد کردم خونا خشک شده بود ولی جاشون مونده بود .
+بهتره از اربابت بپرسی .
با این حرفم لبشو گاز گرفت و سرشو انداخت پایین .
_متاسفم خانم ، بیاین غذا براتون اوردم ، تازه اربا..ب (کمی مکث ) گفتن برین بالا و دوش بگیرین ساعت ۳ پدرتدن با برادرتون میان .
+ممنون .
بعد از خوردن غذا از سرجام بلند شدم تیشرت کثیفمو پوشیدم تا برای رفتن به طبقهی دوم لخت نباشم رفتم توی اتاق و کیسه ی لباس رو باز کردم ، یه پیرهن ابی پرنگ چاهارخونه ای بود ، رنگ مورد علاقم .
با دیدنش ابروهامو دادم بالا و یه نگاه به ساعت کردم
ساعت ۱۲ بود رفتم تو حموم چند دقیقه بعد زیر ددش اب به دیوار تکیه داده بود و فکر میکرد .
میتونست دوباره لج کنم و درو قفل کنم و توی حموم بمونم بدون اینکه قیافهی بابامو ببینم ولی چقدر میتونستم با این روند ادامه بدم ، اینکه هر شب زیرش باشم و با درد زیاد سعی کنم جیغ نزنم که یه وقت فکر نکنه ازش میترسم . از این زندگی متنفرم .
نشستم و به بالا نگاه کردم و خوردن قطره های اب به صورتم رو حس کردم .
+هیچ فرقی نمیکنه...
بعد از حموم اومدم بیرون و لباسمو پوشیدم ، ههه انگار یه لباسی انتخاب کرده تا کمر زخمیم ددیده نشه .
جلوی اینه وایسادم و لباسمو پوشیدم.
و رفتم پایین .
+چرا اینجا انقدر خلوته انگار خاکستر مرده پاشیدن .
اما این سکوت زیاد طول نکشید و با خوردن زنگ در همه چیز به گند کشیده شد .
تق تق
خدمتکاری به سمت اوا اومد و گفت .
*خانم مهمونتون اومدن ، توی سالن اصلین منتظرتونن .
فقط به خاطر جیهوب این کارو میکنم ، و به سمت سالن حرکت کرد و همون لبخند فیک همیشگی رو به لب گرفتم .
ادامه دارد....
۳.۰k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.