چند پارتی(درخواستی )
چند پارتی(درخواستی )
(وقتی دوست بابات بودنو و 12 سال تفاوت سنی داشتی و.... )
آت:شوخی که نمیکنی هیونجینا؟!
هیونجین :کاش همش شوخی بود من عاشقت دختر زندگی من با تو خلاصه میشه با اینکه هنوز داستانمون به پایان نرسیده اما بیا تا میمیریم با هم زندگی کنیم عروسکم
دیگه بغض نکردی حتا یک قطره اشک هم نریختی اون مرواریدات دیگه سرازیر نشدن نقس عمیقی کشیدی و گفتی
آت :هیون دیگه حتا پدرمم برام مهم نیست میخوام با تو باشم ....
هیونجین :نگران نباش پرنسسم تا وقتی من اینجا باشم هیچکس جرعت نمیکنه بهت نگاه کنه وگرنه من میدونم با اون
خندیدی و گفتی
آت :یااا انقدر خشن نباش دخترا میدزدنت هیونجینا
هیونجین خندید
هیونجین :میدونی قشنگ ترین حسی که باهات تجربه کردم تا الان چی بوده ؟!
کنجکاو نگاهش کردی گفتی
آت :چی بوده ؟!
هیونجین:قشنگ ترین حسی که تا بحال داشتم .... بعد. از اینکه گریه کردی کاری کردم ....تا دوباره بخندی ....ا. اون لحظه فهمیدم معنی عشق چیه ....همیشه طوری که کتاب میگفتن عشق جوری هست که توی ازدواج و خوشبختی خلاصه میشه و اونا تا ابد باهم شاد زندگی میکنند اما ....الان میفهمم معنی عشق این نیست!.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بلاخره روزی که منتظرش بودی رسید نفس عمیقی کشیدی بعد از اون شب با پدرت صحبت کردین و بهتون اجازه داد این اون رو خودتون مدیریت کنید و گفت یک مسئله ی شخصی هستش اما هر طور شده باشه پشتتون میمونه خوشحال شدین برای اولین بار بود... یک نفر رابطه ی شما رو درک میکرد...حتا پدر و مادر هیونجین به رابطه ی شما راضی نبودن اما ...هیچکس نمیتونست روی حرف هیونجین حرفی بزنه ...تا وقتی تو باشی اون برات آدمم میکشه....
به خودت توی آینه نگاهی انداختی...خیلی زیبا شده بودی ...لباس عروسیت ساده و به یاد موندنی بود....همه داشتن بزور هیونجین رو نگه میداشتن تا ترو نبینه .... یک جورایی داشت صبر میکرد و توی اتاق انتظار پدرت منتظرت بود بلاخره اومدی و روبه روی پدرت ایستادی پدرت که مشغول فکر کردن و بود و اصلا نفهمید تو دقیقا کنارش بودی...
آت :پدر
پدرت به سرعت به سمتت برگشت و بهت نگاهی انداخت و بلند شد دستاشو دو طرف سرت گذاشتو و بوسه ای روی پیشونیت زد و گفت
پدرت:زیبا شدی پرنسس ...
آت :ممنون پدر شما هم خیلی جذاب شدین....
پدرت خندید و گفت
پدرت :اگه تا چند دقیقه دیگه نریم هیونجین خودشو میرسونه بیا بریم...
خندیدی دستتو دور دست های پدرت حلقه کردی و به سمت تالار حرکت کردین وقتی رسیدین هبونجین بهت خیره شد به اون چشمای ستاره است که با نور ها میدرخشیدند کرد لبخندی زد تورو به سمت خودش کشید و توی گوشت زمزمه وار گفت
هیونجین :خوش اومدی به زندگی جدیدت عروسکم....
خوشبخت شدین...
نویسنده :Min soo
(وقتی دوست بابات بودنو و 12 سال تفاوت سنی داشتی و.... )
آت:شوخی که نمیکنی هیونجینا؟!
هیونجین :کاش همش شوخی بود من عاشقت دختر زندگی من با تو خلاصه میشه با اینکه هنوز داستانمون به پایان نرسیده اما بیا تا میمیریم با هم زندگی کنیم عروسکم
دیگه بغض نکردی حتا یک قطره اشک هم نریختی اون مرواریدات دیگه سرازیر نشدن نقس عمیقی کشیدی و گفتی
آت :هیون دیگه حتا پدرمم برام مهم نیست میخوام با تو باشم ....
هیونجین :نگران نباش پرنسسم تا وقتی من اینجا باشم هیچکس جرعت نمیکنه بهت نگاه کنه وگرنه من میدونم با اون
خندیدی و گفتی
آت :یااا انقدر خشن نباش دخترا میدزدنت هیونجینا
هیونجین خندید
هیونجین :میدونی قشنگ ترین حسی که باهات تجربه کردم تا الان چی بوده ؟!
کنجکاو نگاهش کردی گفتی
آت :چی بوده ؟!
هیونجین:قشنگ ترین حسی که تا بحال داشتم .... بعد. از اینکه گریه کردی کاری کردم ....تا دوباره بخندی ....ا. اون لحظه فهمیدم معنی عشق چیه ....همیشه طوری که کتاب میگفتن عشق جوری هست که توی ازدواج و خوشبختی خلاصه میشه و اونا تا ابد باهم شاد زندگی میکنند اما ....الان میفهمم معنی عشق این نیست!.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بلاخره روزی که منتظرش بودی رسید نفس عمیقی کشیدی بعد از اون شب با پدرت صحبت کردین و بهتون اجازه داد این اون رو خودتون مدیریت کنید و گفت یک مسئله ی شخصی هستش اما هر طور شده باشه پشتتون میمونه خوشحال شدین برای اولین بار بود... یک نفر رابطه ی شما رو درک میکرد...حتا پدر و مادر هیونجین به رابطه ی شما راضی نبودن اما ...هیچکس نمیتونست روی حرف هیونجین حرفی بزنه ...تا وقتی تو باشی اون برات آدمم میکشه....
به خودت توی آینه نگاهی انداختی...خیلی زیبا شده بودی ...لباس عروسیت ساده و به یاد موندنی بود....همه داشتن بزور هیونجین رو نگه میداشتن تا ترو نبینه .... یک جورایی داشت صبر میکرد و توی اتاق انتظار پدرت منتظرت بود بلاخره اومدی و روبه روی پدرت ایستادی پدرت که مشغول فکر کردن و بود و اصلا نفهمید تو دقیقا کنارش بودی...
آت :پدر
پدرت به سرعت به سمتت برگشت و بهت نگاهی انداخت و بلند شد دستاشو دو طرف سرت گذاشتو و بوسه ای روی پیشونیت زد و گفت
پدرت:زیبا شدی پرنسس ...
آت :ممنون پدر شما هم خیلی جذاب شدین....
پدرت خندید و گفت
پدرت :اگه تا چند دقیقه دیگه نریم هیونجین خودشو میرسونه بیا بریم...
خندیدی دستتو دور دست های پدرت حلقه کردی و به سمت تالار حرکت کردین وقتی رسیدین هبونجین بهت خیره شد به اون چشمای ستاره است که با نور ها میدرخشیدند کرد لبخندی زد تورو به سمت خودش کشید و توی گوشت زمزمه وار گفت
هیونجین :خوش اومدی به زندگی جدیدت عروسکم....
خوشبخت شدین...
نویسنده :Min soo
۴۱۴
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.