پارت ۵۳
#پارت_۵۳
آنالـے:
دلم براشون یه ذره شده بود....
محکم بغلشون گرفته بودم...فک کنم راه تنفسشون رو بسته بودم...چون امیر علی یه نفس عمیق کشید شروع کرد به سرفه...
-آنـــــــــا.....خفم کردی....ولم کن...باش فهمیدم بدون من میمیری..حالا ول کن...
ولش کردم و اشکام و پاک کردم...
-بابا خدای اعتماد با سقف...خیلی بی احساسی...
روبه مامان کردم..
-قربونت برم دلم برات خیلی تنگ شده بووود..
و لپشو بوسیدم..
-پس من چی؟
امیر علی بود که دستاشو برام باز کرده بود...
خندیدم...و محکم بغلش کردم...از رو عادت لپشو کشیدم..
-برا خودت نردبونی شدی...
همونطور که لپشو میمالید غر زد...
-خب از خواهر درازم اموختم..
-نفرمایید...درازیت از خودتونه...
مامان دهن به اعتراض گشود...
-هنوز نرسیده دعواهاتون شروع شد...خونه کلی وقت دارید واسه این کارا
دلم یهو گرفت....بغض کردم...هه...خبر نداشتن من دیگه قرار نیست برگردم پیششون...
-سلام...
صدای مردونه گودزیلای مغرور بود....اصلا اون و یادم رفته بود...
امیر علی متعجب جواب داد:
-علیک سلام...ببخشید میشناسم...
-فک نکنم...ولی اشنا میشیم...
نگاه متعجب و پرسان مامان و امیر علی رو من بود...
-امم...چیزه....ایشون برای پول عمل و طلبکارا به ما کمک زیادی کردن...یعنی اگر اقای دکتر نبودن نمیدونستم چیکار کنم..
مامان چادرشو مرتب کرد...
-بابات میدونه..؟؟!
اروم جواب دادم..
-بله..
روبه هامین کرد..
-خیلی ازتون ممنونم...واقعا نمیدونم چطور جبران کنم...
سرشو بالا کرد و به صورت هامین دقیق شد...
انگار چیزی یادش اومد...
-ش...شم...شما....اسمتون....اسمتون...هامین نیست..؟؟!!
یه نیمچه لبخند نشست رو لب گودزیلا...
-خوشحالم که میبینمتون..
-منم همینطور....ماشالله برای خودت مردی شدی...خیلی بزرگ شدی...ولی...اخه چطور..؟..انالی شناخت..که
-نه...نه...انالی منو نشناخته...منم اول نشناختم...وقتی شوهرتون رو دیدم فهمیدم...
منم که کلم بودم...ادم حساب نمیشدم..امیر علی هم گل کلم بود...
-اهم...من میخواستم معرفی کنم...اما انگار برعکس شد...شما باید بهم ایشون رو معرفی کنید..
-نشناختی..؟!
-نع...
-هم داستان دادن پولارو میفهمین و هم داستان گذشته رو حالا بیاید بریم...
و چمدونارو گرفت و راه افتادیم..
امیر علی جلو و منو مامان عقب نشستیم....
-خب نمیخوای بگی...
نفسی کشیدم....
شروع گردم به گفتن خلاصه ای از ماجرا...عکس العمل باباهم گفتم...
امیر و مامان تعجبشون بیشتر میشد...حتی قضیه دکتره هم گفتم.... #حقیقت_رویایی💙
نظر فراموش نشه😉
آنالـے:
دلم براشون یه ذره شده بود....
محکم بغلشون گرفته بودم...فک کنم راه تنفسشون رو بسته بودم...چون امیر علی یه نفس عمیق کشید شروع کرد به سرفه...
-آنـــــــــا.....خفم کردی....ولم کن...باش فهمیدم بدون من میمیری..حالا ول کن...
ولش کردم و اشکام و پاک کردم...
-بابا خدای اعتماد با سقف...خیلی بی احساسی...
روبه مامان کردم..
-قربونت برم دلم برات خیلی تنگ شده بووود..
و لپشو بوسیدم..
-پس من چی؟
امیر علی بود که دستاشو برام باز کرده بود...
خندیدم...و محکم بغلش کردم...از رو عادت لپشو کشیدم..
-برا خودت نردبونی شدی...
همونطور که لپشو میمالید غر زد...
-خب از خواهر درازم اموختم..
-نفرمایید...درازیت از خودتونه...
مامان دهن به اعتراض گشود...
-هنوز نرسیده دعواهاتون شروع شد...خونه کلی وقت دارید واسه این کارا
دلم یهو گرفت....بغض کردم...هه...خبر نداشتن من دیگه قرار نیست برگردم پیششون...
-سلام...
صدای مردونه گودزیلای مغرور بود....اصلا اون و یادم رفته بود...
امیر علی متعجب جواب داد:
-علیک سلام...ببخشید میشناسم...
-فک نکنم...ولی اشنا میشیم...
نگاه متعجب و پرسان مامان و امیر علی رو من بود...
-امم...چیزه....ایشون برای پول عمل و طلبکارا به ما کمک زیادی کردن...یعنی اگر اقای دکتر نبودن نمیدونستم چیکار کنم..
مامان چادرشو مرتب کرد...
-بابات میدونه..؟؟!
اروم جواب دادم..
-بله..
روبه هامین کرد..
-خیلی ازتون ممنونم...واقعا نمیدونم چطور جبران کنم...
سرشو بالا کرد و به صورت هامین دقیق شد...
انگار چیزی یادش اومد...
-ش...شم...شما....اسمتون....اسمتون...هامین نیست..؟؟!!
یه نیمچه لبخند نشست رو لب گودزیلا...
-خوشحالم که میبینمتون..
-منم همینطور....ماشالله برای خودت مردی شدی...خیلی بزرگ شدی...ولی...اخه چطور..؟..انالی شناخت..که
-نه...نه...انالی منو نشناخته...منم اول نشناختم...وقتی شوهرتون رو دیدم فهمیدم...
منم که کلم بودم...ادم حساب نمیشدم..امیر علی هم گل کلم بود...
-اهم...من میخواستم معرفی کنم...اما انگار برعکس شد...شما باید بهم ایشون رو معرفی کنید..
-نشناختی..؟!
-نع...
-هم داستان دادن پولارو میفهمین و هم داستان گذشته رو حالا بیاید بریم...
و چمدونارو گرفت و راه افتادیم..
امیر علی جلو و منو مامان عقب نشستیم....
-خب نمیخوای بگی...
نفسی کشیدم....
شروع گردم به گفتن خلاصه ای از ماجرا...عکس العمل باباهم گفتم...
امیر و مامان تعجبشون بیشتر میشد...حتی قضیه دکتره هم گفتم.... #حقیقت_رویایی💙
نظر فراموش نشه😉
۵۲.۹k
۱۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.