عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:17
ا/ت: اما من که عذر خواهی کردم..
ویو تهیونگ
یونا بهم گفت زودتر از من میره کافه و دوتا قهوه سفارش میده منم گفتم باشه داشتم میرفتم داخل پاساژ وارد شدمو از دور کافه رو نگاه انداختم...یونا داشت با یه دختره دعوا میکرد.. شبیه ا/ت بود.. بیشتر دقت کردم.. خود ا/ت بود.. رفتم تو
تهیونگ: اینجا چه خبره؟
یونا: عزیزم این دختره هات چاکلتشو ریخت رو لباسم... دیگه نمیدونه قیمتش چقدره..
تهیونگ: ا/ت تویی؟
یونا: شما همدیگرو میشناسید؟
تهیونگ: بله.. این همون دختریه که باهاش ازدواج کردم..
یونا:.. هااا پس اینه... هی تو..!(منظورش ا/تس)
یونا: زود باش زانو بزن و عذر خواهی کن...
ا/ت: من عذر خواهی کردم.. این زیاده رویه..
یونا: گفتم زود باش
تهیونگ:مگه ندیدی چی گفت..؟ زانو بزنو از عذر خواهی کن(روبه ا/ت)
ویو ا/ت
فهمیدم دوست دختره تهیونگ کیه... اسمشم یوناست... این دختره به خاطر قضیه ی هات چاکلتی که ریخته رو لباسش ول کن نیست... ازم خواست زانو بزنم.. تهیونگم همینطور... چاره ای نداشتم.. زانو زدم...
یونا: خب.. عذر خواهی کن!
ا/ت:....
تهیونگ: زود باش دیگه!(سرد و کمی بلند)
ا/ت: عذر میخوام(سرد و اروم)
یونا: نشنیدم؟!...(سردو عصبانی و بلند)
ا/ت: عذر میخوام (بلند و سرد)
یونا: حالا شد...
بلند شدم... این دوتا بد جنس منو تو اون کافه کوچیک کردن..
تهیونگ: خب عزیزم مشکل حل شد؟..(روبه یونا)
یونا: نه..باید خودتم بزنیش...
تهیونگ: اما عزیزم.. این واقعا زیاده رویه..!
چیی؟ ازش میخواد که منو بزنه؟ واقعا زیادیه...
یونا: باشه... همین بستش بود.. ادب شد..
تهیونگ: باشه عزیزم ولش کن...
بی توجه بهم رفتند و سوارشونو گرفتنو نشستن... منم با بغض تو گلوم نگاشون میکردم... ولی گفتم زیادی نمونم... ورفتم...
ویو تهیونگ
واقعا ا/ت عصابمو خورد کرد..هرزگی تا چه حد؟... تو خودم بودم که یهو یونا صدام زد
یونا: عزیزم..
تهیونگ:بله؟
یونا: میشه امشب شام پیشت باشم؟
تهیونگ:اوم.. بله عشقم.. خیلیم خوب میشه..
یونا: باشه.. پس ساعت چند عشقم؟
تهیونگ: ۸بیا.. یا نه تو نیا... اماده شو خودم میام دنبالت..
یونا: باسه ممنونم عسقم..(باز لوس میشه)
ویو ا/ت
با بغض زیادی سمت ماشین شدمو راه افتادم...
لایک: ۵٠
کامنت: ۱۲٠
ا/ت: اما من که عذر خواهی کردم..
ویو تهیونگ
یونا بهم گفت زودتر از من میره کافه و دوتا قهوه سفارش میده منم گفتم باشه داشتم میرفتم داخل پاساژ وارد شدمو از دور کافه رو نگاه انداختم...یونا داشت با یه دختره دعوا میکرد.. شبیه ا/ت بود.. بیشتر دقت کردم.. خود ا/ت بود.. رفتم تو
تهیونگ: اینجا چه خبره؟
یونا: عزیزم این دختره هات چاکلتشو ریخت رو لباسم... دیگه نمیدونه قیمتش چقدره..
تهیونگ: ا/ت تویی؟
یونا: شما همدیگرو میشناسید؟
تهیونگ: بله.. این همون دختریه که باهاش ازدواج کردم..
یونا:.. هااا پس اینه... هی تو..!(منظورش ا/تس)
یونا: زود باش زانو بزن و عذر خواهی کن...
ا/ت: من عذر خواهی کردم.. این زیاده رویه..
یونا: گفتم زود باش
تهیونگ:مگه ندیدی چی گفت..؟ زانو بزنو از عذر خواهی کن(روبه ا/ت)
ویو ا/ت
فهمیدم دوست دختره تهیونگ کیه... اسمشم یوناست... این دختره به خاطر قضیه ی هات چاکلتی که ریخته رو لباسش ول کن نیست... ازم خواست زانو بزنم.. تهیونگم همینطور... چاره ای نداشتم.. زانو زدم...
یونا: خب.. عذر خواهی کن!
ا/ت:....
تهیونگ: زود باش دیگه!(سرد و کمی بلند)
ا/ت: عذر میخوام(سرد و اروم)
یونا: نشنیدم؟!...(سردو عصبانی و بلند)
ا/ت: عذر میخوام (بلند و سرد)
یونا: حالا شد...
بلند شدم... این دوتا بد جنس منو تو اون کافه کوچیک کردن..
تهیونگ: خب عزیزم مشکل حل شد؟..(روبه یونا)
یونا: نه..باید خودتم بزنیش...
تهیونگ: اما عزیزم.. این واقعا زیاده رویه..!
چیی؟ ازش میخواد که منو بزنه؟ واقعا زیادیه...
یونا: باشه... همین بستش بود.. ادب شد..
تهیونگ: باشه عزیزم ولش کن...
بی توجه بهم رفتند و سوارشونو گرفتنو نشستن... منم با بغض تو گلوم نگاشون میکردم... ولی گفتم زیادی نمونم... ورفتم...
ویو تهیونگ
واقعا ا/ت عصابمو خورد کرد..هرزگی تا چه حد؟... تو خودم بودم که یهو یونا صدام زد
یونا: عزیزم..
تهیونگ:بله؟
یونا: میشه امشب شام پیشت باشم؟
تهیونگ:اوم.. بله عشقم.. خیلیم خوب میشه..
یونا: باشه.. پس ساعت چند عشقم؟
تهیونگ: ۸بیا.. یا نه تو نیا... اماده شو خودم میام دنبالت..
یونا: باسه ممنونم عسقم..(باز لوس میشه)
ویو ا/ت
با بغض زیادی سمت ماشین شدمو راه افتادم...
لایک: ۵٠
کامنت: ۱۲٠
۲۶.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.