پارت۳۹(دردعشق)
از زبان تهیونگ
با تهیان خداحافظی کردم داستان ا/ت رو براش تعریف کردم کلی خوشحال شده بود از اینکه قراره بلاخره ازدواج کنم
با فکر کردن به ا/ت ناخودآگاه لبخندی روی لبم ظاهر میشد
برای اینکه خوشحالش کنم دسته گلی پر از گل های خوشبو و رنگارنگ گرفتم غافل از اینکه بدونم ا/ت رو از دست دادم((گریم گرفت چرا😭))
کلید رو به در. انداختم و در رو باز کردم
با ذوق گفتم: ااا/ت
جوابی نشنیدم اما هنوز چیزی نمیدونستم
رفتم داخل اما بوی سوختن میومد
سمت آشپزخونه رفتم و گاز رو خاموش کردم و گفتم: ا/ت غذات سوخته کجایی؟
بازهم سکوت
یه لحظه ترسیدم نکنه ا/ت رو برده باشن؟
اتاقش ، اتاقم ، حموم و ...همه رو گشتم اما ا/ت نبود
دسته گل رو انداختم زمین و از روی عصبانیت زیر پاهام لهش می کردم
کار میسونه ...
ا/ت برت می گردونم حتی اگه میسون تورو زیر زمین برده باشه
(دو هفته بعد)
از زبان ا/ت
دو هفته توی خونه ی میسون بودم
حتی اجازه رفتن به خونه خودم رو هم نداشتم و مادربزرگ هم هرروز وضعیتش داغون تر میشد
چند بار حالت تهوع بهم دست داد ولی توجهی نکردم
با میسون سر میز بودم و بلاخره تونستم یه قاشق بزارم دهنم مثل مرده های متحرک بودم
بی احساس... افسرده... غمگین...و از همه مهم تر دلتنگ
قاشق دوم رو توی دهنم نزاشته بودم که دوباره حالت تهوع بهم دست داد
سریع سمت دستشویی رفتم و بالا آوردم
میسون که از اون روز باهام سرد بود خیلی سرد اومد و گفت: خوبی؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم
گفت: بزار غذامو بخورم می برمت بیمارستان ((پدصگ اگه تهیونگ بود از غذاش گذشته بود))
دهنمو شستم و آماده شدم که بریم بیمارستان
غذاش که تموم شد باهم رفتیم بیمارستان و آزمایش دادم
توی اتاق دکتر بودیم که چند لحظه بعد با لبخندی اومد داخل و گفت: تبریک میگم خانم پارک
به نظرتون چی شده ؟😈
با تهیان خداحافظی کردم داستان ا/ت رو براش تعریف کردم کلی خوشحال شده بود از اینکه قراره بلاخره ازدواج کنم
با فکر کردن به ا/ت ناخودآگاه لبخندی روی لبم ظاهر میشد
برای اینکه خوشحالش کنم دسته گلی پر از گل های خوشبو و رنگارنگ گرفتم غافل از اینکه بدونم ا/ت رو از دست دادم((گریم گرفت چرا😭))
کلید رو به در. انداختم و در رو باز کردم
با ذوق گفتم: ااا/ت
جوابی نشنیدم اما هنوز چیزی نمیدونستم
رفتم داخل اما بوی سوختن میومد
سمت آشپزخونه رفتم و گاز رو خاموش کردم و گفتم: ا/ت غذات سوخته کجایی؟
بازهم سکوت
یه لحظه ترسیدم نکنه ا/ت رو برده باشن؟
اتاقش ، اتاقم ، حموم و ...همه رو گشتم اما ا/ت نبود
دسته گل رو انداختم زمین و از روی عصبانیت زیر پاهام لهش می کردم
کار میسونه ...
ا/ت برت می گردونم حتی اگه میسون تورو زیر زمین برده باشه
(دو هفته بعد)
از زبان ا/ت
دو هفته توی خونه ی میسون بودم
حتی اجازه رفتن به خونه خودم رو هم نداشتم و مادربزرگ هم هرروز وضعیتش داغون تر میشد
چند بار حالت تهوع بهم دست داد ولی توجهی نکردم
با میسون سر میز بودم و بلاخره تونستم یه قاشق بزارم دهنم مثل مرده های متحرک بودم
بی احساس... افسرده... غمگین...و از همه مهم تر دلتنگ
قاشق دوم رو توی دهنم نزاشته بودم که دوباره حالت تهوع بهم دست داد
سریع سمت دستشویی رفتم و بالا آوردم
میسون که از اون روز باهام سرد بود خیلی سرد اومد و گفت: خوبی؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم
گفت: بزار غذامو بخورم می برمت بیمارستان ((پدصگ اگه تهیونگ بود از غذاش گذشته بود))
دهنمو شستم و آماده شدم که بریم بیمارستان
غذاش که تموم شد باهم رفتیم بیمارستان و آزمایش دادم
توی اتاق دکتر بودیم که چند لحظه بعد با لبخندی اومد داخل و گفت: تبریک میگم خانم پارک
به نظرتون چی شده ؟😈
۱۶.۲k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.