رهایی از عشق
پارت۲۱
ماریان: صدای ضعیف و بی جونشو که میشنیدم بیشتر حالم بد میشد و دلم میخواست گریه کنم اما با یه لبخند جلوی گریمو گرفتم
(پرش زمانی به فردا)
ماریان: همونجوری روی صندلی خوابم برده بود، از خواب که بیدار شدم گردنم خیلی درد میکرد اما نادیدش گرفتم و باز چشمامو دوختم به تهیونگ، هنوز خواب بود...
با دیدنش بیشتر از خودم متنفر میشدم و یهو زدم زیر گریه و بی صدا اشک میریختم
تهیونگ: از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به کنارم انداختم که دیدم ماریان داره گریه میکنه
ماریان! واسه ی چی داری گریه میکنی؟
ماریان: با شنیدن صداش سریع اشکامو پاک کردم و سرمو چرخوندم سمتش
چی؟ گریه؟ نبابا گریه نمیکردم
تهیونگ: ماریان، لطفا به اون ماجرا فکر نکن باشه؟
ماریان: باشه.. من اصلا بهش فکر نمیکنم
(پرش زمانی به سه هفته بعد)
ماریان: دیگه تقریبا حال تهیونگ خوب شده بود و از بیمارستان مرخص شده بود، میخوام تصمیمو بهش بگم.. خیلی دربارش فکر کردم و اخرش به یه نتیجه رسیدم...
تهیونگ: هی چت شده چرا رفتی تو فکر
ماریان: چی؟
تهیونگ: اصلا اینجا نیستیا
ماریان: من یه تصمیم مهم گرفتم و باید بهت بگم
تهیونگ: میشنوم!
ماریان: نفسمو با استرس دادم بیرون،
من قبول میکنم که باهم ازدواج کنیم
تهیونگ: داری جدی میگی؟
ماریان: خیلی بهش فکر کردم ولی انگار این بهترین کاریه که میتونم بکنم
تهیونگ: خیلی خوشحالم که این تصمیمو گرفتی، مطمئن باش پشیمون نمیشی
ماریان: امیدوارم همینطور باشه
(پرش زمانی به روز عروسی)
ماریان: دیگه همه کارام تموم شده بودو حاضر بودم داشتم تو اینه خودمو برنداز میکردم، دیگه وقتش بود از اتاق برم بیرون
قرار شده بود که عروسیمون داخل حیاط عمارت برگزار شه و الان همه مردم داخل حیاط جمع شدم
یکم حس استرس به ادم دست میده اما دیگه باید برم
درو باز کردمو از اتاق بیرون اومدم تا تهیونگو پیدا کنمو با اون برم پایین اما هرچی گشتم نبود
از پله ها پایین اومدم تا دنبالش بگردم اما بازم نبود، با خودم گفتم شاید حلوتر از من رفته بیرون و منم تصمیم گرفتم برم بیرون و درو باز کردم که همه با دیدن من شروع به دست زدن کردن
اروم اروم به اون سمت حیاط رفتم و با چشمام دنبال تهیونگ میگشتم اما نبودش که یهو چشمم به تهیونگ خورد که از داخل خونه با یه دختر که لباس عروس تنش بود بیرون اومد..
اونا دست همو گرفته بودن؟
تهیونگ: سلام به همگی، خوش اومدید و منو خوشحال کردید از اینکه داخل مراسم عروسیمون شرکت کردید
یه دست به افتخار همسر ایندم جی آه بزنید
تهیونگ: برگشتم سمت جی آه و بدون هیچ مکسی لباشو بوسیدم
دوستت دارم!
ماریان: صدای ضعیف و بی جونشو که میشنیدم بیشتر حالم بد میشد و دلم میخواست گریه کنم اما با یه لبخند جلوی گریمو گرفتم
(پرش زمانی به فردا)
ماریان: همونجوری روی صندلی خوابم برده بود، از خواب که بیدار شدم گردنم خیلی درد میکرد اما نادیدش گرفتم و باز چشمامو دوختم به تهیونگ، هنوز خواب بود...
با دیدنش بیشتر از خودم متنفر میشدم و یهو زدم زیر گریه و بی صدا اشک میریختم
تهیونگ: از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به کنارم انداختم که دیدم ماریان داره گریه میکنه
ماریان! واسه ی چی داری گریه میکنی؟
ماریان: با شنیدن صداش سریع اشکامو پاک کردم و سرمو چرخوندم سمتش
چی؟ گریه؟ نبابا گریه نمیکردم
تهیونگ: ماریان، لطفا به اون ماجرا فکر نکن باشه؟
ماریان: باشه.. من اصلا بهش فکر نمیکنم
(پرش زمانی به سه هفته بعد)
ماریان: دیگه تقریبا حال تهیونگ خوب شده بود و از بیمارستان مرخص شده بود، میخوام تصمیمو بهش بگم.. خیلی دربارش فکر کردم و اخرش به یه نتیجه رسیدم...
تهیونگ: هی چت شده چرا رفتی تو فکر
ماریان: چی؟
تهیونگ: اصلا اینجا نیستیا
ماریان: من یه تصمیم مهم گرفتم و باید بهت بگم
تهیونگ: میشنوم!
ماریان: نفسمو با استرس دادم بیرون،
من قبول میکنم که باهم ازدواج کنیم
تهیونگ: داری جدی میگی؟
ماریان: خیلی بهش فکر کردم ولی انگار این بهترین کاریه که میتونم بکنم
تهیونگ: خیلی خوشحالم که این تصمیمو گرفتی، مطمئن باش پشیمون نمیشی
ماریان: امیدوارم همینطور باشه
(پرش زمانی به روز عروسی)
ماریان: دیگه همه کارام تموم شده بودو حاضر بودم داشتم تو اینه خودمو برنداز میکردم، دیگه وقتش بود از اتاق برم بیرون
قرار شده بود که عروسیمون داخل حیاط عمارت برگزار شه و الان همه مردم داخل حیاط جمع شدم
یکم حس استرس به ادم دست میده اما دیگه باید برم
درو باز کردمو از اتاق بیرون اومدم تا تهیونگو پیدا کنمو با اون برم پایین اما هرچی گشتم نبود
از پله ها پایین اومدم تا دنبالش بگردم اما بازم نبود، با خودم گفتم شاید حلوتر از من رفته بیرون و منم تصمیم گرفتم برم بیرون و درو باز کردم که همه با دیدن من شروع به دست زدن کردن
اروم اروم به اون سمت حیاط رفتم و با چشمام دنبال تهیونگ میگشتم اما نبودش که یهو چشمم به تهیونگ خورد که از داخل خونه با یه دختر که لباس عروس تنش بود بیرون اومد..
اونا دست همو گرفته بودن؟
تهیونگ: سلام به همگی، خوش اومدید و منو خوشحال کردید از اینکه داخل مراسم عروسیمون شرکت کردید
یه دست به افتخار همسر ایندم جی آه بزنید
تهیونگ: برگشتم سمت جی آه و بدون هیچ مکسی لباشو بوسیدم
دوستت دارم!
۲.۹k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.