P:³⁸ «قربانی»
یه خنده کجکی کرد و انگار که باورش شده باشه گفت:نمیدونستم داداشت دوست دختر داره...
اخم کردم..
ا.ت:چیهه بهش نمیخوره
کوک:نه بابا منظورم اون نبود..بیخیال اما یادت باشه رفتیم رستوران به حساب تو غذا میخوریم...خودت گفتی پولام رو خرج نکنم..
ا.ت:یعنی بدبخت اونی که قراره با تو ازدواج کنه..
کوک:مگه من گفتم میخوام ازدواج کنم..
ا.ت:نههه..ولی بدبخت دوست دخترت چی میکشه از دستت
کوک:ا.ت من کی گفتم دوست دختر دارم..
ا.ت:عع پس یعنی دوست دخترم نداری...پس بگردم دنبال یکی برات تا از سینگلی در بیای...
کوک:نیازی نیست تو به فکر خودت باش...من همین الانشم رو یکی کراشم.
ا.ت:جون مننن
کوک:اره والا راس میگم...
ا.ت: اصلا به درک برو نمیخوام غذا بخوریم برو با همون کراش عنترت غذا بخور
کوک:ههه الان حسودی کردیااا..(خنده)
ا.ت:نوچ نوچ من خر کی باشم که به تو حسودی کنم..
کوک: چی شدد؟ من نفهمیدم.
ا.ت:آخی... اگه زبون حیوونا رو بلد بودم بهت میفهموندم.
کوک: هوفف ا.ت بیا بریم خیلی گشنمه...
ا.ت: خودت برو به من چه...
داشتم میرفتم سمت خونه که یهو از پشت انداختم روی کولش...
ا.ت:اهاااایییییی منو بزار زمین...چقد تو بی ادبی ولممم کن..
همینجور به کمرش مشت میزدم ولی اصلا عین خیالشم نبود...گذاشتم تو ماشین و خودش هم سوار شد...حرکت کرد سمت یه رستوران خوب...تو راه یه آهنگ ملایم گذاشته بود و خودش هم گاهی باهاش هم خونی میکرد...
به رستوران که رسیدیم با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل..یه غذا سفارش دادیم...واییییی انقد طول میکشه یه غذا رو آماده کنن...الان چهل دقیقه هست اینجا الکی نشستیم...
ا.ت:واااییی دیگه نمیتونم..
سرمو گذاشتم رو میز و با دستم دلمو گرفتم که از گشنگی صدای قار و قورش بلند نشه...
کوک:بیا تا وقتی که غذا رو میارن یکم کلیپ نگاه کنیم..
ا.ت:ارهه
گوشیش رو از جیبش آورد بیرون همین که اومد روشنش کنه تلفنش زنگ خورد...کوک:اوه ا.ت شرکته باید حتما جواب بدم...بشین همین جا تا بیام...
رفت اونطرف و تلفنش رو جواب داد...دوباره ولو شدم رو میز...که اینبار با صدای گارسون به خودم اومدم...غذارو که جلوم گذاشت منتظر موندم تا کوک بیاد با هم بخوریم...شاید ده دقیقه تا ربع ساعت طول کشید تا بلاخره تلفنش تموم شد...هوففف مُردم از گشنگی خب با کی حرف میزنه دوساعت...
کوک:اوه ا.ت ساری ولی باید برم شرکت...یه کار مهمی پیش اومده.
ا.ت:خب غذا بخور بعد برو..
کوک:نه وقت نمیشه...منشی رئیس زنگ زده میگه که یکی از شریک هاشون برای پروژه جدیدش نیاز به یه طرح خاصی داره...و از اونجایی که طرح و مغز خلاق من مورد پسند رئیس بوده...به من زنگ زده..
ا.ت: آخه...خب باشه برو.
کوک:ناراحت نشیا خانوم کوچولو...برو برا امتحان بعدیت بخون تا دوباره ببرمت بیرون با هم خوشبگذرونیم...قول میدم...دفعه بعد بریم شهربازی..
ا.ت:اومم...برو تا دیرت نشده
کوک با یه بای بای از رستوران خارج شد...سمت ماشینش رفت و از دور برام دست تکون داد که با لبخند نگاش کردم...بعد هم سوار شد و حرکت کرد رفت...هوف نمیدونم چرا دیگه دلم نمیخواد غذا رو بخورم...تنهایی اصلا حال نمیده...از اونجایی که گشنم بود یکم خوردم بعد هم رفتم سمت صندوق تا حساب کنم...ولی فهمیدم که کوک خودش حساب کرده..از رستوران زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم...تا خونه سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودمو با هنسوری آهنگ گوش میدادم...
ویو کوک
وارد شرکت شدم...سمت آسانسور رفتم و منتظر موندم تا بیاد...بعد از دو مین که رسید طبقه ۸ رو زدم...یکم تو آینه خودمو بررسی کردمو موهام رو درست کردم...وقتی آسانسور ایستاد به سمت میز منشی رفتم تا اجازه ورود رو بگیره...تلفن رو قطع کردو با یه بفرمایید اجازه ورود رو داد...در زدم و..
________________________
شرایط پارت بعد
۲۰ لایک
🤍💜
اخم کردم..
ا.ت:چیهه بهش نمیخوره
کوک:نه بابا منظورم اون نبود..بیخیال اما یادت باشه رفتیم رستوران به حساب تو غذا میخوریم...خودت گفتی پولام رو خرج نکنم..
ا.ت:یعنی بدبخت اونی که قراره با تو ازدواج کنه..
کوک:مگه من گفتم میخوام ازدواج کنم..
ا.ت:نههه..ولی بدبخت دوست دخترت چی میکشه از دستت
کوک:ا.ت من کی گفتم دوست دختر دارم..
ا.ت:عع پس یعنی دوست دخترم نداری...پس بگردم دنبال یکی برات تا از سینگلی در بیای...
کوک:نیازی نیست تو به فکر خودت باش...من همین الانشم رو یکی کراشم.
ا.ت:جون مننن
کوک:اره والا راس میگم...
ا.ت: اصلا به درک برو نمیخوام غذا بخوریم برو با همون کراش عنترت غذا بخور
کوک:ههه الان حسودی کردیااا..(خنده)
ا.ت:نوچ نوچ من خر کی باشم که به تو حسودی کنم..
کوک: چی شدد؟ من نفهمیدم.
ا.ت:آخی... اگه زبون حیوونا رو بلد بودم بهت میفهموندم.
کوک: هوفف ا.ت بیا بریم خیلی گشنمه...
ا.ت: خودت برو به من چه...
داشتم میرفتم سمت خونه که یهو از پشت انداختم روی کولش...
ا.ت:اهاااایییییی منو بزار زمین...چقد تو بی ادبی ولممم کن..
همینجور به کمرش مشت میزدم ولی اصلا عین خیالشم نبود...گذاشتم تو ماشین و خودش هم سوار شد...حرکت کرد سمت یه رستوران خوب...تو راه یه آهنگ ملایم گذاشته بود و خودش هم گاهی باهاش هم خونی میکرد...
به رستوران که رسیدیم با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل..یه غذا سفارش دادیم...واییییی انقد طول میکشه یه غذا رو آماده کنن...الان چهل دقیقه هست اینجا الکی نشستیم...
ا.ت:واااییی دیگه نمیتونم..
سرمو گذاشتم رو میز و با دستم دلمو گرفتم که از گشنگی صدای قار و قورش بلند نشه...
کوک:بیا تا وقتی که غذا رو میارن یکم کلیپ نگاه کنیم..
ا.ت:ارهه
گوشیش رو از جیبش آورد بیرون همین که اومد روشنش کنه تلفنش زنگ خورد...کوک:اوه ا.ت شرکته باید حتما جواب بدم...بشین همین جا تا بیام...
رفت اونطرف و تلفنش رو جواب داد...دوباره ولو شدم رو میز...که اینبار با صدای گارسون به خودم اومدم...غذارو که جلوم گذاشت منتظر موندم تا کوک بیاد با هم بخوریم...شاید ده دقیقه تا ربع ساعت طول کشید تا بلاخره تلفنش تموم شد...هوففف مُردم از گشنگی خب با کی حرف میزنه دوساعت...
کوک:اوه ا.ت ساری ولی باید برم شرکت...یه کار مهمی پیش اومده.
ا.ت:خب غذا بخور بعد برو..
کوک:نه وقت نمیشه...منشی رئیس زنگ زده میگه که یکی از شریک هاشون برای پروژه جدیدش نیاز به یه طرح خاصی داره...و از اونجایی که طرح و مغز خلاق من مورد پسند رئیس بوده...به من زنگ زده..
ا.ت: آخه...خب باشه برو.
کوک:ناراحت نشیا خانوم کوچولو...برو برا امتحان بعدیت بخون تا دوباره ببرمت بیرون با هم خوشبگذرونیم...قول میدم...دفعه بعد بریم شهربازی..
ا.ت:اومم...برو تا دیرت نشده
کوک با یه بای بای از رستوران خارج شد...سمت ماشینش رفت و از دور برام دست تکون داد که با لبخند نگاش کردم...بعد هم سوار شد و حرکت کرد رفت...هوف نمیدونم چرا دیگه دلم نمیخواد غذا رو بخورم...تنهایی اصلا حال نمیده...از اونجایی که گشنم بود یکم خوردم بعد هم رفتم سمت صندوق تا حساب کنم...ولی فهمیدم که کوک خودش حساب کرده..از رستوران زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم...تا خونه سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودمو با هنسوری آهنگ گوش میدادم...
ویو کوک
وارد شرکت شدم...سمت آسانسور رفتم و منتظر موندم تا بیاد...بعد از دو مین که رسید طبقه ۸ رو زدم...یکم تو آینه خودمو بررسی کردمو موهام رو درست کردم...وقتی آسانسور ایستاد به سمت میز منشی رفتم تا اجازه ورود رو بگیره...تلفن رو قطع کردو با یه بفرمایید اجازه ورود رو داد...در زدم و..
________________________
شرایط پارت بعد
۲۰ لایک
🤍💜
۶.۷k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.