پدرخوانده پارت ۱۶
تهیونگ بی رحمانه دست توی جیب کتش برد و دسته چکش رو که بیرون میکشید و مبلغی مینوشت گفت: برید و دیگه پیداتون نشه کانیا داره تو ارامش و اسایش قلت میزنه پس لطفا فقط ازش دور بمون!
و برگه رو کند و رو میز انداخت و بی توجه به لارا و جونگ کوک و خانم چوی بلند شدو رفت لارا بلند شد و با صدای دورگه از بغض گفت"هی کیم تهیونگ اون خواهر منه دست از سرت بر نمیدارم بلخره میبینی چطور برمیگرده تو اغوش خواهرش و ترو مثل یه تیکه اشغال دور میندازه! تهیونگ با کمی مکث به راهش ادامه داد تهیونگ قلبش از حرف اون دختر درد گرفته بود نفسش رو لرزون بیرون داد و از پرورشگاه رفت دور از ماشین ایستاد و به کانیا که داشبر ماشین و وارسی میکرد نگاه کرد اروم لب زد "اون ماله منه... نمیتونید ازم بگیریدش... اون تمام و کمال مال منه! اون.. اون انگار زبونش نچرخید تا بگه اون دختره منه گفت اون روح منه! با چند تقه ای که به در خورد به خودش اومد انقدر تو گذشته غرق شده بود که حواسش نبود دور و ورش چهخبره" بیا تو" در باز شدو کانیا مثل هرشب همونطور که بالشتش دستش بود داخل اتاق اومد......
حدودا3 ساعتی میشد که از خونه جیمین برگشته بودن کانیا بالشتش رو زیر بغلش گرفته بود و با سر سنگینی گفت "اینجا بخوابم" تهیونگ نفسش رو اه مانند بیرون داد "اوکی کانیا قیافه بگیر... ولی حس نمیکنی واسه کنار من خابیدن زیادی بزرگ شدی کانیا چشم قره ای به پدرخوندش رفت و همینطور که رو تخت میرفت گفت" اگر ناراحتی تو برو بیرون بخاب من رو این تخت راحت ترم "
تهیونگ سرشو تاسف بار تکون داد و عینک طبیش رو به چشمش زد و پرونده های عقب مونده رو برسی میکرد گفت "چمیدونم هرجور راحتی من کلی کار دارم پس فقط بخاب و فکرشم نکن پرچونگی کنی! کانبا ایشی زیر لب گفت و طاق باز دراز کشید و گفت" اصلا هم عینک طبی بهت نمیاد! " تهیونگ از بالای عینک نگاهش کرد و سری از تاسف به دختر لج بازش تکون داد و دوباره شروع کرد برسی کردن پرونده ها نمیدونست چقدر گذشته اما با درد کمر و گردنش به خودش اومد
عینکش رو در اورد کانیا که طاق باز خوابیده بود نگاه کرد نگاهش رو بالا داد و به پاهای خوش فرمش نگاه کرد با کشیدن انگشت اشاره و شستش روی صورتش به خودش اومد و با فاصله خوابید "صبح" با حس چیزی روی لبهاش چشماش رو باز کرد و به یک جفت چشمهای سیاه و گرد براق افتاد!
"سلام بابا"
لبخندی روی لبش نشست به انگشت اشاره ای که روی لبهاش رود بویه زد
"سلام روح من"
کانیا لبخند شیرینی زد تهیونگ دوباره داشت چشماش رو میبست که کانیا گفت "بابا" تهیونگ چشماش رو باز کرد و سوالی نگاش کرد کانیا اب دهنش رو قورت داد "بابا دیشب یه خوابی دیدم!
" چه خوابی؟ "
کانیا لباش و روی هم فشردو گفت: هیچ بابا هم نیست پاشو منو ببر مدرسه دیرم میشه!!
و برگه رو کند و رو میز انداخت و بی توجه به لارا و جونگ کوک و خانم چوی بلند شدو رفت لارا بلند شد و با صدای دورگه از بغض گفت"هی کیم تهیونگ اون خواهر منه دست از سرت بر نمیدارم بلخره میبینی چطور برمیگرده تو اغوش خواهرش و ترو مثل یه تیکه اشغال دور میندازه! تهیونگ با کمی مکث به راهش ادامه داد تهیونگ قلبش از حرف اون دختر درد گرفته بود نفسش رو لرزون بیرون داد و از پرورشگاه رفت دور از ماشین ایستاد و به کانیا که داشبر ماشین و وارسی میکرد نگاه کرد اروم لب زد "اون ماله منه... نمیتونید ازم بگیریدش... اون تمام و کمال مال منه! اون.. اون انگار زبونش نچرخید تا بگه اون دختره منه گفت اون روح منه! با چند تقه ای که به در خورد به خودش اومد انقدر تو گذشته غرق شده بود که حواسش نبود دور و ورش چهخبره" بیا تو" در باز شدو کانیا مثل هرشب همونطور که بالشتش دستش بود داخل اتاق اومد......
حدودا3 ساعتی میشد که از خونه جیمین برگشته بودن کانیا بالشتش رو زیر بغلش گرفته بود و با سر سنگینی گفت "اینجا بخوابم" تهیونگ نفسش رو اه مانند بیرون داد "اوکی کانیا قیافه بگیر... ولی حس نمیکنی واسه کنار من خابیدن زیادی بزرگ شدی کانیا چشم قره ای به پدرخوندش رفت و همینطور که رو تخت میرفت گفت" اگر ناراحتی تو برو بیرون بخاب من رو این تخت راحت ترم "
تهیونگ سرشو تاسف بار تکون داد و عینک طبیش رو به چشمش زد و پرونده های عقب مونده رو برسی میکرد گفت "چمیدونم هرجور راحتی من کلی کار دارم پس فقط بخاب و فکرشم نکن پرچونگی کنی! کانبا ایشی زیر لب گفت و طاق باز دراز کشید و گفت" اصلا هم عینک طبی بهت نمیاد! " تهیونگ از بالای عینک نگاهش کرد و سری از تاسف به دختر لج بازش تکون داد و دوباره شروع کرد برسی کردن پرونده ها نمیدونست چقدر گذشته اما با درد کمر و گردنش به خودش اومد
عینکش رو در اورد کانیا که طاق باز خوابیده بود نگاه کرد نگاهش رو بالا داد و به پاهای خوش فرمش نگاه کرد با کشیدن انگشت اشاره و شستش روی صورتش به خودش اومد و با فاصله خوابید "صبح" با حس چیزی روی لبهاش چشماش رو باز کرد و به یک جفت چشمهای سیاه و گرد براق افتاد!
"سلام بابا"
لبخندی روی لبش نشست به انگشت اشاره ای که روی لبهاش رود بویه زد
"سلام روح من"
کانیا لبخند شیرینی زد تهیونگ دوباره داشت چشماش رو میبست که کانیا گفت "بابا" تهیونگ چشماش رو باز کرد و سوالی نگاش کرد کانیا اب دهنش رو قورت داد "بابا دیشب یه خوابی دیدم!
" چه خوابی؟ "
کانیا لباش و روی هم فشردو گفت: هیچ بابا هم نیست پاشو منو ببر مدرسه دیرم میشه!!
۷.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.