پارت5
#پارت5
ماهنقرهای
گوشه چادرو بالا داد و سرشو بیرون برد..
با اون تیله های نقره ایش که دل هر مردی رو میبرد اطرافو دوره کرد تا نگاهش رو اون همراه قفل موند...
-چرا هنوز بیداره!
اول نگاهی به جویونگ که غرق خواب بود کرد و بعد دامن بزرگشو جمع کرد و بی سرو صدا از چادر بیرون اومد...
آهسته به سمتش میرفت اما چوب خشکی که زیر پاهاش شکست باعث دفاع همراه از جانب خودش شد...
تیزی شمشیرو که زیر گلوش حس کرد، هین بلندی کشید و به عقب رفت...
اون همراه که تازه فهمیده بود فردی که زیر گلوش شمشیر کشیده چه شخصیع، بدون درنگ شمشیرو پرت کردو به سمتش رفت...
دستشو گرفتو نگاهشو رو گردنش قفل کرد...
نگران پرسید:
-خوبی؟
ا/ت ظاهر اون مردو تازه داشت میدید...
چرا محوش شده بود؟
همراه دستشو بیشتر فشردو نزدیکتر شد...
-حالت...حالت خوبه؟
ا/ت وقتی متوجه موقعیتشون شد فورا عقب کشیدو سرشو پایین انداخت..
_داشتی به کشتن میدادیم!
-ببخشید... فکر نمیکردم این موقع شب بیدار باشی..
چطور انقد راحت باهاش حرف میزد؟!
حتی جویونگ که زمانی دوست صمیمیش بود در این حد راحت باهاش حرف نمیزد اما اون مرد فقط یه سرباز بود..!
-چرا... چرا هنوز نخوابیدی؟
- فکر کنم من باید این سوالو بپرسم!
پسر عقب گرد کردو روی تخته سنگ نشست...
ا/ت ابرو بالا دادو به سمتش رفت...
پشتش قرار گرفتو با قاطعیت تمام گفت:
-تو یه سرباز نیستی...
پسر به ماه خیره شد و نفس کوتاهی گرفت..
-چرا همچین فکری میکنی؟
جلو رفت و کنارش نشست..
-چون کاملا مشخصه..
از نگاه کردن ماه دست کشید و نگاهشو به چشمای نقره ای دختر داد...
بعد کمی دید زدنش گفت:
-چشمات...
دختر ابرو بالا داد!
چشمات؟
منظورش ازین حرف چیه؟
صدای دلنشین پسر بود ک توجهشو جلب کرد...
-میتونم ماه نقره ای صدات کنم؟
متعجب نگاش کرد که ادامه داد..
-درسته من یه سرباز نیستم..
-پس... از طرف کی اومدی؟
-ولیعهد..
دختر نگاهشو از پسر گرفت و به روبه رو خیره شد..
-باشه.. قبول میکنم که ماه نقره ای صدام کنی..
پسر لبخندی از سر رضایت زد که دختر ادامه داد
-من.... چی باید صدات کنم؟
-جیمین..
-اسمه.... قشنگیه..
-واقعا؟
-اهوم..
شرط 40 کامنت
ماهنقرهای
گوشه چادرو بالا داد و سرشو بیرون برد..
با اون تیله های نقره ایش که دل هر مردی رو میبرد اطرافو دوره کرد تا نگاهش رو اون همراه قفل موند...
-چرا هنوز بیداره!
اول نگاهی به جویونگ که غرق خواب بود کرد و بعد دامن بزرگشو جمع کرد و بی سرو صدا از چادر بیرون اومد...
آهسته به سمتش میرفت اما چوب خشکی که زیر پاهاش شکست باعث دفاع همراه از جانب خودش شد...
تیزی شمشیرو که زیر گلوش حس کرد، هین بلندی کشید و به عقب رفت...
اون همراه که تازه فهمیده بود فردی که زیر گلوش شمشیر کشیده چه شخصیع، بدون درنگ شمشیرو پرت کردو به سمتش رفت...
دستشو گرفتو نگاهشو رو گردنش قفل کرد...
نگران پرسید:
-خوبی؟
ا/ت ظاهر اون مردو تازه داشت میدید...
چرا محوش شده بود؟
همراه دستشو بیشتر فشردو نزدیکتر شد...
-حالت...حالت خوبه؟
ا/ت وقتی متوجه موقعیتشون شد فورا عقب کشیدو سرشو پایین انداخت..
_داشتی به کشتن میدادیم!
-ببخشید... فکر نمیکردم این موقع شب بیدار باشی..
چطور انقد راحت باهاش حرف میزد؟!
حتی جویونگ که زمانی دوست صمیمیش بود در این حد راحت باهاش حرف نمیزد اما اون مرد فقط یه سرباز بود..!
-چرا... چرا هنوز نخوابیدی؟
- فکر کنم من باید این سوالو بپرسم!
پسر عقب گرد کردو روی تخته سنگ نشست...
ا/ت ابرو بالا دادو به سمتش رفت...
پشتش قرار گرفتو با قاطعیت تمام گفت:
-تو یه سرباز نیستی...
پسر به ماه خیره شد و نفس کوتاهی گرفت..
-چرا همچین فکری میکنی؟
جلو رفت و کنارش نشست..
-چون کاملا مشخصه..
از نگاه کردن ماه دست کشید و نگاهشو به چشمای نقره ای دختر داد...
بعد کمی دید زدنش گفت:
-چشمات...
دختر ابرو بالا داد!
چشمات؟
منظورش ازین حرف چیه؟
صدای دلنشین پسر بود ک توجهشو جلب کرد...
-میتونم ماه نقره ای صدات کنم؟
متعجب نگاش کرد که ادامه داد..
-درسته من یه سرباز نیستم..
-پس... از طرف کی اومدی؟
-ولیعهد..
دختر نگاهشو از پسر گرفت و به روبه رو خیره شد..
-باشه.. قبول میکنم که ماه نقره ای صدام کنی..
پسر لبخندی از سر رضایت زد که دختر ادامه داد
-من.... چی باید صدات کنم؟
-جیمین..
-اسمه.... قشنگیه..
-واقعا؟
-اهوم..
شرط 40 کامنت
۱۳.۳k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.