تهیونگ و دختر رزمی پوش ۳۶
تهیونگ : در حال خواندم نامه بودم که ندیمه وارد اتاقم شد یک جعبه با خودش اورد داخل . ندیمه : عالیجناب، این رو ملکهتون براتون فرستادن . تهیونگ : خیلی خب بزارش و برو بیرون . وقتی ندیمه از اتاق بیرون رفت، رفتم سراغ اون جعبه و بازش کردم که دیدم روی یک ظرف ، پارچه ای قرمز با یک نامه روی اون گذاشته شده . پارچه قرمز و نامه رو برداشتم که دیدم داخل اون ظرف شیرینی هست . رفتم سراغ نامه و شروع کردم به خواندم : سلام به پادشاه تهیونگ عزیز . من خودم شخصا بدون هیچ ندیمه براتون شیرینی درست کردم امیدوارم که بخوریدش و ازش لذت ببرید😊 . و برای اینکه بفهمم که از اون شیرینی خوردید لطفا برام داخل یک نامه بنویسید که شرینی چطور بود؟ . بعد نامه رو بردم گذاشتم روی میزم و بعدش رفتم سراغ شیرینی و اون رو از داخل جعبش در اوردم گذاشتمش سر میز چند ساعت بعد از زبان سو : منتظر نامه پادشاه بودم ولی اون هیچ نامه ای برام ارسال نکرد تصمیم گرفتم به اتاقش برم تا از بپرسم نظرش درباره این شیرینی چی بود . وارد اتاق پادشاه شدم و رفتم جلو ادای احترام . همینطور داشتم زیر چشمی به اتاق پادشاه نگاه میکردم که ببینم ظرف شیرینی ها رو پیدا میکنم یانه . تهیونگ : ملکه دنبال چی میگردی داخل اتاقم من . چرا زیر چشمی داری اتاقم رو دید میزنی . سو : عالیجناب ببخشید ولی میشه بگید که اون جعبه ای که براتون فرستادم رو چیکار کردید؟ . تهیونگ : منظورت کدوم جعبه اس؟ . سو : همون جعبه ای که داخلش براتون شیرینی گذاشتم و گفتم با نامه جوابم رو بدید . تهیونگ : برای من هیچ نامه و هیچ جعبه ای فرستاده نشد . سو : امکان نداره . (اینجا تهیونگ داره نقش بازی میکنه که هیچ جعبه یا نامه ای براش ارسال نشده) . تهیونگ : مهم نیست . بیا یکم میوه بخور . سو : به میوه های روی میز نگاه کردم و گفتم لطفا شما هم بخورید . نه من تازه.... دیگه حرفم رو ادامه ندادم .سو : تازه چی؟؟؟؟؟ . تهیونگ : من تازه شیرینیتو خوردم و الان میل ندارم . سو : واقعا از شیرینی که براتون درست کردم خوردید؟؟؟ . تهیونگ : بله من از شیرینیت خوردم . سو : پس چرا نامه ای برام ارسال نکردید؟ . تهیونگ : خب چون من هیچ بهونه ای برای دیدنت نداشتم و من به جاش برات نامه ارسال نکردم چون میدونستم خودت میای و من تو رو میبینم . سو : عالیجناب لازم نیست برای دیدن من بهونه ای داشته باشید😊 . تهیونگ : من باید برای دیدن تو دلیل داشته باشم . سو : عالیجناب شیرینی که براتون درست کردم خوشمزه بود؟ . تهیونگ : بله . به چه مناسبتی این شیرینی رو درست کردی . سو : ممنونم . این اخرین شیرینی هست که براتون درست میکنم . ازتون ممنونم که بهم اطمینان کردید . تهیونگ : وقتی سو این حرف رو زد قلبم شکست . برای اینکه ناراحتیمو نشون ندم به ملکه گفتم : بانو من الان سرم خیلی شلوغه ، میتونید از اتاقم برید . سو : نمیدونم چرا اینطور به هم ریخته شد اعصابش و با صدایی اروم به پادشاه گفتم چشم من دیگه مزاحمتون نمیشم . تهیونگ : وقتی سو از اتاقم بیرون رفت . رفتم نشستم کنار چهار گوشه دیوار که یهو بغضی که داخل گلوم بود ترکید و اشک از گوشه چشمام سرازیر شد .خدایا من نمیتونم از زنم جدا بشم . خودت کمکم کن که هیچ وقت از پیشم نره من نمیتونم بودن اون پادشاهی قوی باشم 😔. همان شب . سو : لباس های سفید مخصوص خوابم رو پوشیدم که برم سر تختم بخوام که یهو از داخل پنجره باز اتاقم یه چیزی پرت شد داخل . از روی تختم بلند شدم و رفتم جلو دیدم که یک کاغذ به یک سنگ چسبیده . اون کاغذ رو برداشتم و روشو خواندم : پایین داخل باغ منتظرت هستم . سو : رفتم بیرون پنجره رو نگا۶ کردم که متوجه شدم تهیونگ پایین پنجره منتظرم بود . (بچه ها اتاق ملکه خیلی بالاست و تهیونگ این نامه رو با یک تیرکمان فرستاد بالا) . سو : لباس ملکه ای رو دوباره پوشیدم و ندیمه هام رو یک جوری دورشون کردم و خودم یواشکی رفتم به باغ قصر . دیدم تهیونگ همونجا نشیته بود رفتم جلو که متوجه شدم روی یک صندلی نشسته . رفتم جلو که متوجه شدم زیاد حالش میزون نیست . عالیجناب با من کاری داشتین؟ . تهیونگ : اره بیا بشین . سو : رفتم نشستم کنارش . عالیجناب الان وقتی نیست که بیرون باشیم . تهیونگ : هیچی نگو . سو : وقتی این حرف رو بهم زد .
۵۹.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.