part²²🏹💕
هه ری « با رفتن نامجون روی صندلی های اتاقش ولو شدیم... جیمین چیکار کنیم؟ این بره و بیاد باید یه سنگ قبر برای خودمون کرایه کنیم
_هیچکس نمیدونه قلم سرنوشت چه آینده ای رو برات رقم زده! قراره دنیایی پر از خوشبختی تجربه کنی یا غم سراسر وجودت رو فرا بگیره اما یه چیزی مشخصه!اینکه تصمیم بگیری باهاش بجنگی یا تسلیم قلم سرنوشت بشی!.... صدای عصای طلاییش کل راهروی دانشگاه رو در برگرفته بود... لازم نبود کسی از اون نشانی بپرسه چون همه میشناختنش! مثل همیشه سرد و جدی بود، انگار این مرد فقط سرما با خودش حمل میکنه... با رسیدن به در اتاق نامجون در رو براش باز کردن و ای کاش نامجون قبل از رفتن در این اتاق رو قفل کرده بود!
هه ری « داشتیم در و دیوار اتاق رو چک میکردیم که صدای در اومد...
جیمین « به این زودی برگشت؟؟؟؟
هه ری « با باز شدن در و دیدن کابوس زندگیم رنگ از رخم پرید! چشماش مثل همیشه خالی از احساس بود! برعکس نامجون که چشماش منبع آرامش و امنیت من بود... جیمین با دیدن حالم منو پشت سرش قایم کرد ! گویا اون پیرمرد هم از دیدن من تعجب کرده بود
جیمین « اوه جناب کیم! چی باعث شده بیاین دانشگاه؟
پدر نامجون « تصمیم داشتم نامجون رو ببینم تا باهاش درباره ازدواج با دختر عموش صحبت کنم... اون پسر همین جوری شم خیلی خودش رو درگیر اون دختر بی ارزش کرده بود! با باز شدن در اتاقش و دیدن اون دختر در کنار جیمین اخمام توی هم رفت! اگه نامجون اونو شناخته باشه.... یعنی تمام این مدت منو گول زده بود؟ پوزخندی زدم و گفتم « میبینم که دوباره پسرای خانواده کیم رو تور کردی
هه ری « اما من بهش میگم دوستی؛ یه رابطه بدون درخواست پول و مادیات!
پدر نامجون « اوه... زبون دراز شدی گرل! نگو که تشنه پول نیستی ! این علاقه ی تمام دختراست
جیمین « عمو جان تفکر شما درباره هه ری اشتباهه! این دختر با تمام دخترای اطرافمون فرق داره!
پدر نامجون « تو رو با چی خام کرده جیمی؟ شما دوتا جوونید و خام! من این مار خوش خط و خال رو میشناسم
هه ری « ای کاش نامجون میومد! تحمل این پیرمرد واقعا برام سخت بود... اینا همش یه کلمه بود! اما کلمات قابلیت اینو دارن آدم بکشن یا زنده کنند ! فقط یه کلمه...
جیمین « شما با نامجون کار دارید! پس لطفا اینقدر این دختر رو آزار ندین عمو جان
پدر نامجون « تو دخالت نکن جیمین! این دختر خودش زبون داره
نامجون « تمومش کن پدر
هه ری « اومد! خودش رو رسوند... با چشمایی که حاله ای از اشک دیدم رو تار کرده بود به قهرمان زندگیم زل زدم... عصبی بود!
نامجون « وقتی بهم خبر دادن پدرم اومده نفهمیدم چطور دانشجو ها رو رد کردم و خودم رو به اتاق رسوندم... پدرم نباید هه ری میدید اما دیر شده بود...
_هیچکس نمیدونه قلم سرنوشت چه آینده ای رو برات رقم زده! قراره دنیایی پر از خوشبختی تجربه کنی یا غم سراسر وجودت رو فرا بگیره اما یه چیزی مشخصه!اینکه تصمیم بگیری باهاش بجنگی یا تسلیم قلم سرنوشت بشی!.... صدای عصای طلاییش کل راهروی دانشگاه رو در برگرفته بود... لازم نبود کسی از اون نشانی بپرسه چون همه میشناختنش! مثل همیشه سرد و جدی بود، انگار این مرد فقط سرما با خودش حمل میکنه... با رسیدن به در اتاق نامجون در رو براش باز کردن و ای کاش نامجون قبل از رفتن در این اتاق رو قفل کرده بود!
هه ری « داشتیم در و دیوار اتاق رو چک میکردیم که صدای در اومد...
جیمین « به این زودی برگشت؟؟؟؟
هه ری « با باز شدن در و دیدن کابوس زندگیم رنگ از رخم پرید! چشماش مثل همیشه خالی از احساس بود! برعکس نامجون که چشماش منبع آرامش و امنیت من بود... جیمین با دیدن حالم منو پشت سرش قایم کرد ! گویا اون پیرمرد هم از دیدن من تعجب کرده بود
جیمین « اوه جناب کیم! چی باعث شده بیاین دانشگاه؟
پدر نامجون « تصمیم داشتم نامجون رو ببینم تا باهاش درباره ازدواج با دختر عموش صحبت کنم... اون پسر همین جوری شم خیلی خودش رو درگیر اون دختر بی ارزش کرده بود! با باز شدن در اتاقش و دیدن اون دختر در کنار جیمین اخمام توی هم رفت! اگه نامجون اونو شناخته باشه.... یعنی تمام این مدت منو گول زده بود؟ پوزخندی زدم و گفتم « میبینم که دوباره پسرای خانواده کیم رو تور کردی
هه ری « اما من بهش میگم دوستی؛ یه رابطه بدون درخواست پول و مادیات!
پدر نامجون « اوه... زبون دراز شدی گرل! نگو که تشنه پول نیستی ! این علاقه ی تمام دختراست
جیمین « عمو جان تفکر شما درباره هه ری اشتباهه! این دختر با تمام دخترای اطرافمون فرق داره!
پدر نامجون « تو رو با چی خام کرده جیمی؟ شما دوتا جوونید و خام! من این مار خوش خط و خال رو میشناسم
هه ری « ای کاش نامجون میومد! تحمل این پیرمرد واقعا برام سخت بود... اینا همش یه کلمه بود! اما کلمات قابلیت اینو دارن آدم بکشن یا زنده کنند ! فقط یه کلمه...
جیمین « شما با نامجون کار دارید! پس لطفا اینقدر این دختر رو آزار ندین عمو جان
پدر نامجون « تو دخالت نکن جیمین! این دختر خودش زبون داره
نامجون « تمومش کن پدر
هه ری « اومد! خودش رو رسوند... با چشمایی که حاله ای از اشک دیدم رو تار کرده بود به قهرمان زندگیم زل زدم... عصبی بود!
نامجون « وقتی بهم خبر دادن پدرم اومده نفهمیدم چطور دانشجو ها رو رد کردم و خودم رو به اتاق رسوندم... پدرم نباید هه ری میدید اما دیر شده بود...
۸۹.۲k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.