تک پارتی نامجون برای نامجون لاورا
داشتم غذا درست میکردم که دست تایی
دورم حلقه شد حدس میزدم نامجون باشه (علامت ا/ت =علامت نامجون×علامت مین هو!)
×سلام پرنسسم
=سلام پادشاه قلبم
همون لحظه همو بوسیدیم که ...
!اهم اهم
اون دختر ۲۱ سالمون بود
=سلام قسنگم ×سلام دخترم
!سلام مامان میشه بکی رابطه تو و بابا از کجا شروع شد؟
خب از دبیرستان شروع شد
(فلش بک به دبیرستان)
امروز قرار بود برم به دبیرستان با خوشحالی از پله ها اومدم پایین و به مدرم و مادرم سلام کردم(علامت مادر ا/ت"علامت پدر ا/ت$)=سلام مامان سلام بابا "سلام دخترم$سلام قشنگم صبحونه رو خوردم و با مامان و بابام خداحافظی کردم و رفتم وارد سالن شدم که تق به یه خری خوردم(ببخشیدا نامجون گرامی)اون نامجون بود همه میگفتن اون قلدره مدرسس ×هوی کوری=به تو رفتم
یهو اومد و موهامو کشید و گفت یکباره دیگه زبون درازی کنی من میدونم با تو و رفت وقتی رفت اداشو در اوردم امشب به مهمونی دعوت شده بودیم و طبق قانون توی این مهمونی دو نفر انتخال میشن و باید باهم ازدواج کنن خب اون مدرسه هم تموم شود و باید ساعت ۷ میرفتیم و اومدم به خوابی کردم و بیدار شدم ساعت شیش بود رفتم به دوس ۲۰مینی گرفتم و لباس پوشیدم و حاضر شدم ♡
رفتیم تو که دیدم اون گوساله (خودتی بیشعور)با خوانوادش هستن رفتم نشتم که بابام گفت$دخترم من و آقای کیم تصمیم گرفتیم تو با نامجون ازدواج کنی
=چیییی نه بابا لطفا(با گریه)
$همین که گفتم فردا ازدواج میکنین (با عصبانیت)
(پایان فلش بک) °°
=خلاصه ما ازدواج کردیم و روز به روز باهم بهتر شدیم که یه شب بابات مست بود س*ک*س کردیم و از اون به بعد این
نفرت تبدیل شد به عشق ♡
×واو عزیزم چه خوب یادته
=من اینم دیگه
!وایسا ببینم بابا تو با مامان هنوزم س*ک* س میکنین؟
=× نه!
!(خنده) باشه خب من باید برم بای
بعد که مین هو رفت
×امشب بیا حال کنیم؟
=)خنده( باشه بابا=)
خوب بود؟ تو کامنتا بگید قشنگا♡
دورم حلقه شد حدس میزدم نامجون باشه (علامت ا/ت =علامت نامجون×علامت مین هو!)
×سلام پرنسسم
=سلام پادشاه قلبم
همون لحظه همو بوسیدیم که ...
!اهم اهم
اون دختر ۲۱ سالمون بود
=سلام قسنگم ×سلام دخترم
!سلام مامان میشه بکی رابطه تو و بابا از کجا شروع شد؟
خب از دبیرستان شروع شد
(فلش بک به دبیرستان)
امروز قرار بود برم به دبیرستان با خوشحالی از پله ها اومدم پایین و به مدرم و مادرم سلام کردم(علامت مادر ا/ت"علامت پدر ا/ت$)=سلام مامان سلام بابا "سلام دخترم$سلام قشنگم صبحونه رو خوردم و با مامان و بابام خداحافظی کردم و رفتم وارد سالن شدم که تق به یه خری خوردم(ببخشیدا نامجون گرامی)اون نامجون بود همه میگفتن اون قلدره مدرسس ×هوی کوری=به تو رفتم
یهو اومد و موهامو کشید و گفت یکباره دیگه زبون درازی کنی من میدونم با تو و رفت وقتی رفت اداشو در اوردم امشب به مهمونی دعوت شده بودیم و طبق قانون توی این مهمونی دو نفر انتخال میشن و باید باهم ازدواج کنن خب اون مدرسه هم تموم شود و باید ساعت ۷ میرفتیم و اومدم به خوابی کردم و بیدار شدم ساعت شیش بود رفتم به دوس ۲۰مینی گرفتم و لباس پوشیدم و حاضر شدم ♡
رفتیم تو که دیدم اون گوساله (خودتی بیشعور)با خوانوادش هستن رفتم نشتم که بابام گفت$دخترم من و آقای کیم تصمیم گرفتیم تو با نامجون ازدواج کنی
=چیییی نه بابا لطفا(با گریه)
$همین که گفتم فردا ازدواج میکنین (با عصبانیت)
(پایان فلش بک) °°
=خلاصه ما ازدواج کردیم و روز به روز باهم بهتر شدیم که یه شب بابات مست بود س*ک*س کردیم و از اون به بعد این
نفرت تبدیل شد به عشق ♡
×واو عزیزم چه خوب یادته
=من اینم دیگه
!وایسا ببینم بابا تو با مامان هنوزم س*ک* س میکنین؟
=× نه!
!(خنده) باشه خب من باید برم بای
بعد که مین هو رفت
×امشب بیا حال کنیم؟
=)خنده( باشه بابا=)
خوب بود؟ تو کامنتا بگید قشنگا♡
۷۱۶
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.