گس لایتر/پارت ۱۶۴
عصر...
جونگکوک از پله ها بالا رفت...
به دیدن ایل دونگ اومده بود...
محل قرارشون روی یه پل هوایی بود...
ایل دونگ روی پل ایستاده بود... دستاشو به نرده های دور پل تکیه داده بود... و توی خیابون رو نگاه میکرد...
جونگکوک به طرف ایل دونگ رفت...
گامهای آهسته ای برمیداشت...
عینکشو از روی چشمش درآورد...
کنارش رسید.. ایستاد...
به نیم رخ ایل دونگ نگاه کرد...اون هنوز به سمتش برنگشته بود...
جونگکوک: چرا اینجا قرار گذاشتی؟... اینجا خیلی شلوغ و پر سر و صداس
ایل دونگ: آره... اون پایین شلوغه... ولی این بالا نه... اتفاقا خوبی اینجا اینه که هرچقدم داد بزنیم کسی صدامونو نمیشنوه... چون صدای ماشینا بلندتر از ماس
جونگکوک: داد بزنیم؟... چرا؟
ایل دونگ جوابی نداد... به سمت جونگکوک برگشت...
جونگکوک به حالتای بدن و چهره ی ایل دونگ نگاه میکرد... توی ذهنش تمام حالتاشو تجزیه و تحلیل کرد...
ایل دونگ دندوناشو روی هم میکشید...
چونشو به سمت جلو میداد... و نگاهی از بالای بینی به جونگکوک داشت...
اینا زبان چهره بود در حالت خشم!...
جونگکوک متوجه شد که اون خیلی عصبانیه... و هر لحظه ممکنه فوران کنه...
دست مشت شدشو دید...
ایل دونگ یه دفه با صدای بلند گفت: توی لعنتی چطور تونستی خیانت کنی؟....
جونگکوک با شنیدن این جمله شوک شد! انتظار هرچیزی رو داشت بجز این!!...
چطوری فهمیده بود!!!....
جونگکوک میخواست حرف بزنه که ایل دونگ
مشتشو ناگهانی به سمت صورت جونگکوک آورد... میخواست بزنتش....
جونگکوک مانعش شد!...
با کف دستش مشت ایل دونگ رو اسیر کرد...
ایل دونگ رو هل داد...
جونگکوک: چی داری میگی!!...این چرندیات رو از کجا شنیدی؟
ایل دونگ: نشنیدم!... با چشم خودم دیدم!!!... اون بورام لعنتی رو آوردی تو زندگیت!!! تو بایول رو داری!!!... یادته؟ ... قبلا هم گفتم از آدمای خائن متنفرم...
حالم ازت بهم میخوره!
جونگکوک: من با کسی تو رابطه نیستم!...
دوباره جلو اومد و یقه ی جونگکوک رو گرفت... تو چشماش زل زد و با فریاد حرف زد...
ایل دونگ: دروغ گفتنو تموم کن... حتی حالام انکار میکنی؟؟؟!!....
جونگکوک دستای ایل دونگ رو گرفت تا از یقه ی خودش جدا کنه... با صدای رگه دار و خشمگینی جوابشو داد...
جونگکوک: انکار نمیکنم!...آره... رابطه داشتیم... ولی حالا نه!!...
و بعد دستای ایل دونگ رو انداخت و هلش داد...
ایل دونگ یه دستشو به کمرش زد... دست دیگشو کلافه توی موهاش میکشید...
با صدای بلند و پر از بغض حرف میزد...
ایل دونگ: من چقد احمقم که فک کردم تو آدم بدی نیستی... در مورد هیونو کمکت کردم چون اون واقعا آدم رذلی بود... اما حالا از همونم پشیمونم!!!... انقد وقیح شدی که راحت میگی رابطه داشتی!!!... من احمق باید به بایول میگفتم!! باید همون وقتی که رفتم پیشش بهش میگفتم!!!...
حرفای ایل دونگ برای جونگکوک هیچ اهمیتی نداشت... حتی ذره ای بخاطر حرفاش خم به ابرو نیاورد... ولی وقتی جمله ی آخر ایل دونگ رو شنید حالتش عوض شد....
انگار که روی آتیشش نفت بریزن...
شعله ور شد... از چشماش آتیش خشم میبارید...
دستشو روی شونه ی ایل دونگ گذاشت... با یه حرکت سمت خودش چرخوندش... یقه ی لباس ایل دونگ رو با دو دستش محکم چنگ زد...
جونگکوک: درست شنیدم؟ تو رفتی پیش بایول که اینو بهش بگی ؟
جونگکوک از پله ها بالا رفت...
به دیدن ایل دونگ اومده بود...
محل قرارشون روی یه پل هوایی بود...
ایل دونگ روی پل ایستاده بود... دستاشو به نرده های دور پل تکیه داده بود... و توی خیابون رو نگاه میکرد...
جونگکوک به طرف ایل دونگ رفت...
گامهای آهسته ای برمیداشت...
عینکشو از روی چشمش درآورد...
کنارش رسید.. ایستاد...
به نیم رخ ایل دونگ نگاه کرد...اون هنوز به سمتش برنگشته بود...
جونگکوک: چرا اینجا قرار گذاشتی؟... اینجا خیلی شلوغ و پر سر و صداس
ایل دونگ: آره... اون پایین شلوغه... ولی این بالا نه... اتفاقا خوبی اینجا اینه که هرچقدم داد بزنیم کسی صدامونو نمیشنوه... چون صدای ماشینا بلندتر از ماس
جونگکوک: داد بزنیم؟... چرا؟
ایل دونگ جوابی نداد... به سمت جونگکوک برگشت...
جونگکوک به حالتای بدن و چهره ی ایل دونگ نگاه میکرد... توی ذهنش تمام حالتاشو تجزیه و تحلیل کرد...
ایل دونگ دندوناشو روی هم میکشید...
چونشو به سمت جلو میداد... و نگاهی از بالای بینی به جونگکوک داشت...
اینا زبان چهره بود در حالت خشم!...
جونگکوک متوجه شد که اون خیلی عصبانیه... و هر لحظه ممکنه فوران کنه...
دست مشت شدشو دید...
ایل دونگ یه دفه با صدای بلند گفت: توی لعنتی چطور تونستی خیانت کنی؟....
جونگکوک با شنیدن این جمله شوک شد! انتظار هرچیزی رو داشت بجز این!!...
چطوری فهمیده بود!!!....
جونگکوک میخواست حرف بزنه که ایل دونگ
مشتشو ناگهانی به سمت صورت جونگکوک آورد... میخواست بزنتش....
جونگکوک مانعش شد!...
با کف دستش مشت ایل دونگ رو اسیر کرد...
ایل دونگ رو هل داد...
جونگکوک: چی داری میگی!!...این چرندیات رو از کجا شنیدی؟
ایل دونگ: نشنیدم!... با چشم خودم دیدم!!!... اون بورام لعنتی رو آوردی تو زندگیت!!! تو بایول رو داری!!!... یادته؟ ... قبلا هم گفتم از آدمای خائن متنفرم...
حالم ازت بهم میخوره!
جونگکوک: من با کسی تو رابطه نیستم!...
دوباره جلو اومد و یقه ی جونگکوک رو گرفت... تو چشماش زل زد و با فریاد حرف زد...
ایل دونگ: دروغ گفتنو تموم کن... حتی حالام انکار میکنی؟؟؟!!....
جونگکوک دستای ایل دونگ رو گرفت تا از یقه ی خودش جدا کنه... با صدای رگه دار و خشمگینی جوابشو داد...
جونگکوک: انکار نمیکنم!...آره... رابطه داشتیم... ولی حالا نه!!...
و بعد دستای ایل دونگ رو انداخت و هلش داد...
ایل دونگ یه دستشو به کمرش زد... دست دیگشو کلافه توی موهاش میکشید...
با صدای بلند و پر از بغض حرف میزد...
ایل دونگ: من چقد احمقم که فک کردم تو آدم بدی نیستی... در مورد هیونو کمکت کردم چون اون واقعا آدم رذلی بود... اما حالا از همونم پشیمونم!!!... انقد وقیح شدی که راحت میگی رابطه داشتی!!!... من احمق باید به بایول میگفتم!! باید همون وقتی که رفتم پیشش بهش میگفتم!!!...
حرفای ایل دونگ برای جونگکوک هیچ اهمیتی نداشت... حتی ذره ای بخاطر حرفاش خم به ابرو نیاورد... ولی وقتی جمله ی آخر ایل دونگ رو شنید حالتش عوض شد....
انگار که روی آتیشش نفت بریزن...
شعله ور شد... از چشماش آتیش خشم میبارید...
دستشو روی شونه ی ایل دونگ گذاشت... با یه حرکت سمت خودش چرخوندش... یقه ی لباس ایل دونگ رو با دو دستش محکم چنگ زد...
جونگکوک: درست شنیدم؟ تو رفتی پیش بایول که اینو بهش بگی ؟
۲۱.۴k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.