عین بانگو پارت ۱
ویو کنیکیدا *
داشتم دنبال دازای می گشتم برای اولین بار زود اومده بود آژانس و خیلی خوشحال و شنگول بود ...
کنیکیدا : هوی دازای ... چی شده از صورتت داره اکلیل می باره
دازای : سلام کنیکیدا ... راستش خواهرم تصمیم گرفته بیاد به آژانس با رئیس هم حرف زدم و قبول کرده واسه ی اون خیلی خوشحالم
کنیکیدا دفترشو باز کرد کنیکیدا زیر لب : دازای ی خواهر دارد باید بیاید آژانس که ببینم مثل خود رو مخش است یا نه
فوکوزاوا سان اومد
قوکوزاوا: کنیکیدا دازای ، ازتون میخوام برین دنبال امه و ببینید ماموریتشو تموم کرده یا نه
منو دازای رفتیم دیدیم ی کی دور طناب پیچیده شده و ی دختر که بلنداژ های مشکی دور بدنش بود ... دور دیتا و گردنش ... ی یقه اسکیه مشکی تنش بود با ی سویشرت مشکی روش ی چشمش با ی جور چشم بند مربعی پوشیده شده بود ... ی چشمش که بیرون بود طوسی بود و موهاش هم رنگ موهای دازای بود
دازای : سلام خواهری
از روی دیوار پرید پایین و اومد کنارمون ... معلوم بور اخلاقش با دازای خیلی فرق میکنه ... نمیدونم چرا با ایده آل هام میخونه ... خیلی ... خیلی خوشگله ... لپام یکم ولی گوشام یکم بیشتر قرمز شده بود ... عینکم کج شد که درستش کردم و خودمو کنترل کردم ... تقریبا هم قد دازایه ...
کنیکیدا : از آشناییت خوشبختم و ... کارت خیلی خوب بود
امه: منم همینطور و ممنونم ...
برگشتیم آژانس که فوکوزاوا سان تائیدش کرد
فوکوزاوا : به آژانس خوش برگشتی دخترم ...
تعجب کردم ... دخترم ؟
با دازای رفتیم تو قهوه خونه ی پایین و امه هم فوکوزاوا سان بهش گفت بره خونش
کنیکیدا : دازای ... میدونی چرا فوکوزاوا سان به همه گفت دخترم؟
دازای سرش رو میز بود اتسوشی هم اونجا بود ...
دازای : اگه یکی از شاکر های فوکوزاوا دونو بود وقتی بچه بود و پیش ایشون بزرگ شد یه همراه من البته ... و فوکوزاوا دونو اونو خیلی دوسش داره
کنیکیدا : اوهوم ...
داشتم بهش فکر میکردم که صورت دازای اومد تو صورتم
دازای : چیه کنیکیدا نکنه کراش رزی روش
دازای صورتشو نزدیک صورت کنیکیدا کرد و ی لبخند این حرفو زد
کنیکیدا : نه دازای احمق این چه حرفیه ...
اتسوشی : مهبتش چی هست حالا
دازای: فردا خودش میگه می فهمید
فردا شد
ویو امه*
رفتم آژانس همه خودشون رو معرفی کردن
امه : امه اوسامو دس
اتسوشی : معذرت میخوام محبت شما چیه ؟
امه : یین یانگ
همه چشماشون گرد شد بچز اتسوشی و کیوکا و دازای
اتسوشی : این چی هست
امه : خیلی خلاصه ... همه چیز
چشمای اونا هم گرد شد
بعد یهو ی خبر اومد که ی آدم با محبت هیولا داره تو شهر میگرده و هیولا های مختلفی رو آزاد میکنه همه رفتیم
همه داشتیم نگاهشون میکردیم
امه : عقب بمونید ...
بست های ولگرد بانگو # دازای # کنیکیدا#
داشتم دنبال دازای می گشتم برای اولین بار زود اومده بود آژانس و خیلی خوشحال و شنگول بود ...
کنیکیدا : هوی دازای ... چی شده از صورتت داره اکلیل می باره
دازای : سلام کنیکیدا ... راستش خواهرم تصمیم گرفته بیاد به آژانس با رئیس هم حرف زدم و قبول کرده واسه ی اون خیلی خوشحالم
کنیکیدا دفترشو باز کرد کنیکیدا زیر لب : دازای ی خواهر دارد باید بیاید آژانس که ببینم مثل خود رو مخش است یا نه
فوکوزاوا سان اومد
قوکوزاوا: کنیکیدا دازای ، ازتون میخوام برین دنبال امه و ببینید ماموریتشو تموم کرده یا نه
منو دازای رفتیم دیدیم ی کی دور طناب پیچیده شده و ی دختر که بلنداژ های مشکی دور بدنش بود ... دور دیتا و گردنش ... ی یقه اسکیه مشکی تنش بود با ی سویشرت مشکی روش ی چشمش با ی جور چشم بند مربعی پوشیده شده بود ... ی چشمش که بیرون بود طوسی بود و موهاش هم رنگ موهای دازای بود
دازای : سلام خواهری
از روی دیوار پرید پایین و اومد کنارمون ... معلوم بور اخلاقش با دازای خیلی فرق میکنه ... نمیدونم چرا با ایده آل هام میخونه ... خیلی ... خیلی خوشگله ... لپام یکم ولی گوشام یکم بیشتر قرمز شده بود ... عینکم کج شد که درستش کردم و خودمو کنترل کردم ... تقریبا هم قد دازایه ...
کنیکیدا : از آشناییت خوشبختم و ... کارت خیلی خوب بود
امه: منم همینطور و ممنونم ...
برگشتیم آژانس که فوکوزاوا سان تائیدش کرد
فوکوزاوا : به آژانس خوش برگشتی دخترم ...
تعجب کردم ... دخترم ؟
با دازای رفتیم تو قهوه خونه ی پایین و امه هم فوکوزاوا سان بهش گفت بره خونش
کنیکیدا : دازای ... میدونی چرا فوکوزاوا سان به همه گفت دخترم؟
دازای سرش رو میز بود اتسوشی هم اونجا بود ...
دازای : اگه یکی از شاکر های فوکوزاوا دونو بود وقتی بچه بود و پیش ایشون بزرگ شد یه همراه من البته ... و فوکوزاوا دونو اونو خیلی دوسش داره
کنیکیدا : اوهوم ...
داشتم بهش فکر میکردم که صورت دازای اومد تو صورتم
دازای : چیه کنیکیدا نکنه کراش رزی روش
دازای صورتشو نزدیک صورت کنیکیدا کرد و ی لبخند این حرفو زد
کنیکیدا : نه دازای احمق این چه حرفیه ...
اتسوشی : مهبتش چی هست حالا
دازای: فردا خودش میگه می فهمید
فردا شد
ویو امه*
رفتم آژانس همه خودشون رو معرفی کردن
امه : امه اوسامو دس
اتسوشی : معذرت میخوام محبت شما چیه ؟
امه : یین یانگ
همه چشماشون گرد شد بچز اتسوشی و کیوکا و دازای
اتسوشی : این چی هست
امه : خیلی خلاصه ... همه چیز
چشمای اونا هم گرد شد
بعد یهو ی خبر اومد که ی آدم با محبت هیولا داره تو شهر میگرده و هیولا های مختلفی رو آزاد میکنه همه رفتیم
همه داشتیم نگاهشون میکردیم
امه : عقب بمونید ...
بست های ولگرد بانگو # دازای # کنیکیدا#
۳.۱k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.