فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت40
°ببمارستان|°
°از زبان چویا]
_دقیقا چه اتفاقی افتاده که همچین بلایی سر بینی ـت اومده؟؟
سرمو پایین انداختم ـو با اخم خواستم چیزی بگم که اون الدنگ گفت: داشتم سمت این پسر میدوییدم که با سر رو زمین خوردم.
با تعجب بهش نگاه کردم که بهم توجه ای نکرد.
سرمو پایین انداختم که دکتر گفت: چیز جدی ای نیست فقط حواست باشه بهش ضربه ای نخوره.
«گذر زمان»
باهم از بیمارستان بیرون اومدیم، اون ازم جلوتر راه میرفت پس کمی سرعتمو بیشتر کردم ولی بازم بهش نرسیدم.
خواستم صداش بزنم که گفت: واقعا دیگه شورشو دراوردی!
با خجالت چشمامو رو هم فشار دادم ـو سعی کردم تو دیدش نباشم.
[از زبان دازای] °
فکرشم نمیکردم همچین کاری بکنه! نباید با یه ادم بی جنبه در بیوفتم مگرنه این میشه بلایی که سرم میاد!
دستمو رو بینی ـم گذاشتم ـو چشمامو روهم فشار دادم، بدجوری درد میکرد، لعنت بهت چویا! چرا اینطوری میزنی اخه؟؟
وقتی به هتل رسیدیم بدون ـه توجه بهش کلید ـو انداختم ـو داخل رفتم، اونم بعداز من داخل اومد.
سمت ـه مبل رفتم ـو روش به پهلو دراز کشیدم ـو چشمامو رو هم گذاشتم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو دوباره چشمامو باز کردم.
با جدیت گفتم: هوی چراغارو خاموش کن!!
بعداز چند دقیقه بلاخره برقا خاموش شدن ـو متوجه شدم که رفت ـه تو اتاق.
بهتره کمتر سربه سرش بزارم!
کم کم پلکام سنگین شدن ـو رو هم افتادن!
[از زبان چویا] °
با حرفی که زد دستام مشت شدن ـو با حرص چراغارو خاموش کردم.
سمت ـه اتاق رفتم ـو رو تخت دراز کشیدم.
دستمو بالا اوردم ـو چشمامو رو هم گذاشتم.
دستمو پایین اوردم ـو چشمامو باز کردم.
از جام بلند شدم ـو ملافه ی نازکی که رو تخت بود ـو برداشتم ـو از اتاق بیرون رفتم.
جلوی در اتاق وایسادم ـو از نفسای سنگین ـو مرتب ـش فهمیدم خواب ـش برده!
اروم سمتش رفتم ـو از پشت ـه کاناپه ملافه ـرو روش انداختم.
بهش صورتش زل زدم ـو لبخند ـه محوی زدم.
دستمو رو کاناپه گذاشتم ـو سرمم رو دستام گذاشتم ـو خیلی اروم جوری که بیدار نشه گفتم: متاسفم، همیشه بهت زور میگم ـو اذیت ـت میکنم، معذرت میخوام!
سرمو بالا اوردم ـو با لبخند ـه تلخی بهش نگاه کردم ـو گفتم: دوست دارم دازای،...!
لبخندی که زده بودم محو شد،: ولی تو مال ـه من نیستی!
چشمامو روهم فشار دادم ـو با بغضی که توی صدام بود گفتم: نمیتونم داشت باشمت!
صبح همان روز»
ساعت ـه 08:10 دقیقه ی صبح^°
از زبان دازای] °
اروم چشمانو باز کردم ـو خمیازه ای کشیدم، تو جام نشستم ـو چشمامو مالیدم.
با چشمای نیمه بازم سرمو سمت ـه راست چرخوندم که چویارو دیدم.
از جام بلند شدم ـو سمت ـش رفتم.
رو زمین کناره کاناپه نشسته بود ـو خوابش برده بود.
کنارش نشستم ـو دستمو دور ـه گردن ـش انداختم ـو چشمامو بستم.
بخاطر ـه رفتار ـه دیروزم پشیمون بودم، نباید اونطوری باهاش برخورد میکردم.
چشمامو نیمه باز کردم ـو گفتم: کاش میتونستم داشته باشمت!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_ستری_داگز
#پارت40
°ببمارستان|°
°از زبان چویا]
_دقیقا چه اتفاقی افتاده که همچین بلایی سر بینی ـت اومده؟؟
سرمو پایین انداختم ـو با اخم خواستم چیزی بگم که اون الدنگ گفت: داشتم سمت این پسر میدوییدم که با سر رو زمین خوردم.
با تعجب بهش نگاه کردم که بهم توجه ای نکرد.
سرمو پایین انداختم که دکتر گفت: چیز جدی ای نیست فقط حواست باشه بهش ضربه ای نخوره.
«گذر زمان»
باهم از بیمارستان بیرون اومدیم، اون ازم جلوتر راه میرفت پس کمی سرعتمو بیشتر کردم ولی بازم بهش نرسیدم.
خواستم صداش بزنم که گفت: واقعا دیگه شورشو دراوردی!
با خجالت چشمامو رو هم فشار دادم ـو سعی کردم تو دیدش نباشم.
[از زبان دازای] °
فکرشم نمیکردم همچین کاری بکنه! نباید با یه ادم بی جنبه در بیوفتم مگرنه این میشه بلایی که سرم میاد!
دستمو رو بینی ـم گذاشتم ـو چشمامو روهم فشار دادم، بدجوری درد میکرد، لعنت بهت چویا! چرا اینطوری میزنی اخه؟؟
وقتی به هتل رسیدیم بدون ـه توجه بهش کلید ـو انداختم ـو داخل رفتم، اونم بعداز من داخل اومد.
سمت ـه مبل رفتم ـو روش به پهلو دراز کشیدم ـو چشمامو رو هم گذاشتم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو دوباره چشمامو باز کردم.
با جدیت گفتم: هوی چراغارو خاموش کن!!
بعداز چند دقیقه بلاخره برقا خاموش شدن ـو متوجه شدم که رفت ـه تو اتاق.
بهتره کمتر سربه سرش بزارم!
کم کم پلکام سنگین شدن ـو رو هم افتادن!
[از زبان چویا] °
با حرفی که زد دستام مشت شدن ـو با حرص چراغارو خاموش کردم.
سمت ـه اتاق رفتم ـو رو تخت دراز کشیدم.
دستمو بالا اوردم ـو چشمامو رو هم گذاشتم.
دستمو پایین اوردم ـو چشمامو باز کردم.
از جام بلند شدم ـو ملافه ی نازکی که رو تخت بود ـو برداشتم ـو از اتاق بیرون رفتم.
جلوی در اتاق وایسادم ـو از نفسای سنگین ـو مرتب ـش فهمیدم خواب ـش برده!
اروم سمتش رفتم ـو از پشت ـه کاناپه ملافه ـرو روش انداختم.
بهش صورتش زل زدم ـو لبخند ـه محوی زدم.
دستمو رو کاناپه گذاشتم ـو سرمم رو دستام گذاشتم ـو خیلی اروم جوری که بیدار نشه گفتم: متاسفم، همیشه بهت زور میگم ـو اذیت ـت میکنم، معذرت میخوام!
سرمو بالا اوردم ـو با لبخند ـه تلخی بهش نگاه کردم ـو گفتم: دوست دارم دازای،...!
لبخندی که زده بودم محو شد،: ولی تو مال ـه من نیستی!
چشمامو روهم فشار دادم ـو با بغضی که توی صدام بود گفتم: نمیتونم داشت باشمت!
صبح همان روز»
ساعت ـه 08:10 دقیقه ی صبح^°
از زبان دازای] °
اروم چشمانو باز کردم ـو خمیازه ای کشیدم، تو جام نشستم ـو چشمامو مالیدم.
با چشمای نیمه بازم سرمو سمت ـه راست چرخوندم که چویارو دیدم.
از جام بلند شدم ـو سمت ـش رفتم.
رو زمین کناره کاناپه نشسته بود ـو خوابش برده بود.
کنارش نشستم ـو دستمو دور ـه گردن ـش انداختم ـو چشمامو بستم.
بخاطر ـه رفتار ـه دیروزم پشیمون بودم، نباید اونطوری باهاش برخورد میکردم.
چشمامو نیمه باز کردم ـو گفتم: کاش میتونستم داشته باشمت!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_ستری_داگز
۱۱.۴k
۳۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.