عشق باور نکردنی 💚
عشق باور نکردنی 💚
ساعت تقریبا نزدیک 2 شب بود...بالاخره بعد چلی فیلم دیدن خوانوادش تصمیم گرفتن بخوابن..ا/ت سمت اتاقش رفت و تهیونگ هم بعد شب بخیر گفتن به مادر پدرش به اتاق خودش که کنار اتاق ا/ت بود رفت و خودشو روی تخت پرت کرد...ا/ت همینکه مطمعن شد مامان باباش خوابیدن گوشیش رو برداشت و مثل همیشه یک آهنک غمگین پلی کرد...اون هر شب وقتی مطمعن میشد مامان باباش خوابن خودشو خالی میکرد...بعضی وقتا از خونه بیرون میزد بعضی وقتا هم گریه میکرد یا حتی حمام میرفت...امشب از همون شبهایی بود که حال ا/ت خیلیه خراب بود...از لبخند های مصنوعی ای که حوالی تهیونگ زده گرفته تا چشم غره هایی مامانش که هر لحظه لبخند از روی لبش محو میشد میرفت...سرسو بین دستاش گرفت و آروم با آهنک زمزمه
ساعت تقریبا نزدیک 2 شب بود...بالاخره بعد چلی فیلم دیدن خوانوادش تصمیم گرفتن بخوابن..ا/ت سمت اتاقش رفت و تهیونگ هم بعد شب بخیر گفتن به مادر پدرش به اتاق خودش که کنار اتاق ا/ت بود رفت و خودشو روی تخت پرت کرد...ا/ت همینکه مطمعن شد مامان باباش خوابیدن گوشیش رو برداشت و مثل همیشه یک آهنک غمگین پلی کرد...اون هر شب وقتی مطمعن میشد مامان باباش خوابن خودشو خالی میکرد...بعضی وقتا از خونه بیرون میزد بعضی وقتا هم گریه میکرد یا حتی حمام میرفت...امشب از همون شبهایی بود که حال ا/ت خیلیه خراب بود...از لبخند های مصنوعی ای که حوالی تهیونگ زده گرفته تا چشم غره هایی مامانش که هر لحظه لبخند از روی لبش محو میشد میرفت...سرسو بین دستاش گرفت و آروم با آهنک زمزمه
۸
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.