گس لایتر/پارت ۱۹۰
به خونه ی والدینش اومده بود... موندنش پیش بایول بیشتر از این درست نبود...چون توضیحی نداشت که بهش بده... باید تنهاش میذاشت...
از طرفی... خودش باید کمی فکر میکرد... نیاز داشت کمی تمرکز کنه... چون افکارش از هم گسسته شده بود... این اتفاق براش شوک بزرگی بود...
ماشینشو توی حیاط بزرگ عمارتشون پارک کرد و از ماشین پیاده شد...
کلافه، عصبی و سردرگم بود...
مدام توی ذهنش برای بورام خط و نشون میکشید و میگفت اگه دستم بهش میرسید فلان میکردم و بهمان میکردم...
دستاشو مشت کرده بود و از سر حرص لب میگزید...
وقتی دم در رسید ضربه ای با مشت توی در زد...
بلافاصله خدمتکار در رو باز کرد و تا کمر جلوش خم شد...
-سلام آقا...
به سلامش جواب نداد و از کنارش عبور کرد...
وارد سالن شد... نه پدرش... نه مادرش به استقبالش نیومدن...
وقتی اونا رو ندید سرشو به عقب برگردوند و از خدمتکار پرسید: پدر مادرم کجان؟
-هنوز نیومدن...
به سمت پذیرایی قدم برداشت...
خودشو روی مبل چستر بزرگ انداخت... دستشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو بست...
به وضعیتی که پیش اومده بود فکر میکرد
هنوزم نتونسته بود هضم کنه که بایول همه چیزو فهمیده...
تازه داشت متوجه میشد که چه اتفاقی افتاده ...
از بورام عصبانی بود...
بخاطر بایول احساس ناراحتی و غم داشت...
و از طرفی نگران سرانجام اوضاع آشفتش بود...
*******
بایول به عمارت ایم برگشت...
با چشمایی که کاسه ی خون شده بود از رنج سرنوشت...
و صورت رنگ پریده و تب دارش از ماشینش پیاده شد...
از جلوی کاپوت ماشین عبور کرد و از سمت دیگه در رو باز کرد تا کریر نوزاد یکسالشو برداره...
آقای هان یکی از راننده های عمارتشون بود که با دیدن بایول به سمتش اومد...
با کت شلوار مشکی ای که تنش بود به قدمهاش سرعت داد تا زودتر به خانوم ایم برسه...
بایول بی توجه به اون کیفشو از توی ماشین برداشت و روی دوشش انداخت... جونگ هون رو بغل کرد و به سمت خونه رفت که راننده بهشون رسید...
-خانوم سوییچو بدین ماشینو جابجا کنم...
بایول بدون اینکه بهش نگاه کنه یا از حرکت بایسته گفت: سوییچ روی ماشینه....
و ازش دور شد...
جلوتر که رفت روبروی عمارت ایستاد... سرتاسر نگاهی بهش انداخت... ماه ها بود که به اینجا نیومده بود...
اون نمیتونست عمارتشون رو بدون پدرش ببینه...
اما مجبور بود!
خونه ای رو که محل زندگی و مأوای عشقش میدونست از هم پاشیده شده بود... اونجا دیگه جای موندن نبود... برای حفظش تلاش زیادی کرد... اما افسوس که تلاشش یک طرفه بود...
دستای لاغر و نحیفشو حلقه ی تن پسرش کرده بود... نگاهی به صورتش انداخت و به ناچار قدم از قدم برداشت و جلو رفت...
زیر لب بدون اینکه ذره ای صداشو بالا ببره گفت: آبا...دلم نمیخواد بدون تو اینجا بیام ولی منو پسرم جای دیگه نداریم بریم...
گفت و روی پله های عمارت قدم گذاشت...
از طرفی... خودش باید کمی فکر میکرد... نیاز داشت کمی تمرکز کنه... چون افکارش از هم گسسته شده بود... این اتفاق براش شوک بزرگی بود...
ماشینشو توی حیاط بزرگ عمارتشون پارک کرد و از ماشین پیاده شد...
کلافه، عصبی و سردرگم بود...
مدام توی ذهنش برای بورام خط و نشون میکشید و میگفت اگه دستم بهش میرسید فلان میکردم و بهمان میکردم...
دستاشو مشت کرده بود و از سر حرص لب میگزید...
وقتی دم در رسید ضربه ای با مشت توی در زد...
بلافاصله خدمتکار در رو باز کرد و تا کمر جلوش خم شد...
-سلام آقا...
به سلامش جواب نداد و از کنارش عبور کرد...
وارد سالن شد... نه پدرش... نه مادرش به استقبالش نیومدن...
وقتی اونا رو ندید سرشو به عقب برگردوند و از خدمتکار پرسید: پدر مادرم کجان؟
-هنوز نیومدن...
به سمت پذیرایی قدم برداشت...
خودشو روی مبل چستر بزرگ انداخت... دستشو روی پیشونیش گذاشت و چشماشو بست...
به وضعیتی که پیش اومده بود فکر میکرد
هنوزم نتونسته بود هضم کنه که بایول همه چیزو فهمیده...
تازه داشت متوجه میشد که چه اتفاقی افتاده ...
از بورام عصبانی بود...
بخاطر بایول احساس ناراحتی و غم داشت...
و از طرفی نگران سرانجام اوضاع آشفتش بود...
*******
بایول به عمارت ایم برگشت...
با چشمایی که کاسه ی خون شده بود از رنج سرنوشت...
و صورت رنگ پریده و تب دارش از ماشینش پیاده شد...
از جلوی کاپوت ماشین عبور کرد و از سمت دیگه در رو باز کرد تا کریر نوزاد یکسالشو برداره...
آقای هان یکی از راننده های عمارتشون بود که با دیدن بایول به سمتش اومد...
با کت شلوار مشکی ای که تنش بود به قدمهاش سرعت داد تا زودتر به خانوم ایم برسه...
بایول بی توجه به اون کیفشو از توی ماشین برداشت و روی دوشش انداخت... جونگ هون رو بغل کرد و به سمت خونه رفت که راننده بهشون رسید...
-خانوم سوییچو بدین ماشینو جابجا کنم...
بایول بدون اینکه بهش نگاه کنه یا از حرکت بایسته گفت: سوییچ روی ماشینه....
و ازش دور شد...
جلوتر که رفت روبروی عمارت ایستاد... سرتاسر نگاهی بهش انداخت... ماه ها بود که به اینجا نیومده بود...
اون نمیتونست عمارتشون رو بدون پدرش ببینه...
اما مجبور بود!
خونه ای رو که محل زندگی و مأوای عشقش میدونست از هم پاشیده شده بود... اونجا دیگه جای موندن نبود... برای حفظش تلاش زیادی کرد... اما افسوس که تلاشش یک طرفه بود...
دستای لاغر و نحیفشو حلقه ی تن پسرش کرده بود... نگاهی به صورتش انداخت و به ناچار قدم از قدم برداشت و جلو رفت...
زیر لب بدون اینکه ذره ای صداشو بالا ببره گفت: آبا...دلم نمیخواد بدون تو اینجا بیام ولی منو پسرم جای دیگه نداریم بریم...
گفت و روی پله های عمارت قدم گذاشت...
۳۹.۰k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.