وقتی وسط دعوا بهت سیلی زد ۲
+هرکاری؟
_ا..اره...
+از ..از زندگیم برو بیرون.....
_چ..چی؟؟(اشک)
اصلا شوخی قشنگی نبود(بلند)
پوزخند زدم..که با پوزخند زدن صورتم از درد جمع شد.....
+برو پیش همون دختر عمو جونت(گریه)
_یونای من....گریه نکن!
این چه حرفیع؟؟
من تورو دوست دارم.....
+من میمیرم نه؟
مغزم تکون خورده نه؟
_(در حالی که داره گریه میکنه بلند میخنده)
+هیی..
_چی میگی؟
مغزت تکون خورده؟(خنده)
دکتر گفت یه ضربه سطحیه...
از حال رفتنت خم بخاطر دیدن خون بوده...
+......
همونطور که یونا سرش به یه طرف دیگه بود......
ته رفت اونور تخت و محکم بغلش کرد......
که بعد از چند ثانیه یونا هم دستاشو دور گردنش حلقه کرد....
_من معذرت میخوام(صدای لرزون)
+گریه نکن....اصلا بهت نمیاد!
و یکدفعه بغضش تو بغل یونا شکست....
+آخییی...تو پسر کوچولوی منی....
_ن...نه خیر...من ددیتم(گریه)
+تو خیلی کوچولویی!
_بهت کوچولویی و نشون میدم .....
سرشو از بغل یونا در آورد و لباشو گذاشت رو لبای یونا....
در همون حالت اشکای ته ریخت رو گونه یونا که یونا با حس کردن این اشک خنده ش گرفت و لباش باز شد...
ته با گاز گرفتن لباش اونو به خودش آورد که تو چه حالتی هستن....
......
=هیییی من اینجاماااا....
جفتشون دچار برق گرفتگی شدن و از هم جدا شدن....
_اوه جیمین....
+داداش اینجا مگه در نداره!
=درم داشته باشه از پشت شیشه که معلومه....
تو هم خجالت بگش....
داری جلوی چشمای خودم خواهرم و تموم میکنی....
چت شده بود راستی.....
+اممم...خب راستش از رو تخت افتادم....
=نچ نچ....رو تخت داشتیو چیکار میکردید که انقدر گیج شده بودی؟
_همونکاری که تو با هانا میکنی....
=هییی زن من حرمت داره.....
_خواهر منم هست!
=خب من برم....
الان صدای دکتر جیمز در میاد(پرستاره)
با صدای بسته شدن در...
ته یه بوسه به لب یونا زد...
_خیلی دوستت دارم...
+دیگه منو نمیزنیا...
_از فکرت بیرونش کن....
و همدیگرو در اغوش گرفتن
)پایان(
_ا..اره...
+از ..از زندگیم برو بیرون.....
_چ..چی؟؟(اشک)
اصلا شوخی قشنگی نبود(بلند)
پوزخند زدم..که با پوزخند زدن صورتم از درد جمع شد.....
+برو پیش همون دختر عمو جونت(گریه)
_یونای من....گریه نکن!
این چه حرفیع؟؟
من تورو دوست دارم.....
+من میمیرم نه؟
مغزم تکون خورده نه؟
_(در حالی که داره گریه میکنه بلند میخنده)
+هیی..
_چی میگی؟
مغزت تکون خورده؟(خنده)
دکتر گفت یه ضربه سطحیه...
از حال رفتنت خم بخاطر دیدن خون بوده...
+......
همونطور که یونا سرش به یه طرف دیگه بود......
ته رفت اونور تخت و محکم بغلش کرد......
که بعد از چند ثانیه یونا هم دستاشو دور گردنش حلقه کرد....
_من معذرت میخوام(صدای لرزون)
+گریه نکن....اصلا بهت نمیاد!
و یکدفعه بغضش تو بغل یونا شکست....
+آخییی...تو پسر کوچولوی منی....
_ن...نه خیر...من ددیتم(گریه)
+تو خیلی کوچولویی!
_بهت کوچولویی و نشون میدم .....
سرشو از بغل یونا در آورد و لباشو گذاشت رو لبای یونا....
در همون حالت اشکای ته ریخت رو گونه یونا که یونا با حس کردن این اشک خنده ش گرفت و لباش باز شد...
ته با گاز گرفتن لباش اونو به خودش آورد که تو چه حالتی هستن....
......
=هیییی من اینجاماااا....
جفتشون دچار برق گرفتگی شدن و از هم جدا شدن....
_اوه جیمین....
+داداش اینجا مگه در نداره!
=درم داشته باشه از پشت شیشه که معلومه....
تو هم خجالت بگش....
داری جلوی چشمای خودم خواهرم و تموم میکنی....
چت شده بود راستی.....
+اممم...خب راستش از رو تخت افتادم....
=نچ نچ....رو تخت داشتیو چیکار میکردید که انقدر گیج شده بودی؟
_همونکاری که تو با هانا میکنی....
=هییی زن من حرمت داره.....
_خواهر منم هست!
=خب من برم....
الان صدای دکتر جیمز در میاد(پرستاره)
با صدای بسته شدن در...
ته یه بوسه به لب یونا زد...
_خیلی دوستت دارم...
+دیگه منو نمیزنیا...
_از فکرت بیرونش کن....
و همدیگرو در اغوش گرفتن
)پایان(
۲۹.۷k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.