کسی که زندگیم رو از این رو به اون رو کرد
کسی که زندگیم رو از این رو به اون رو کرد
Last Part
دکتر بود
داشت در میزد
بلند شدم و در رو براش باز کردم
ات همونجور بهم خیره شده بود
دکتر: سلام اقای جونگ خون حال خانم ات بهتره؟
گفتم: عام نمیدونم راستش... از صبح که بیدار شده تا الان کلی خوراکی و چیزای خوب خورده... اما هنوزم بیحاله...
دکتر: عجیبه... نباید اینجوری میشد... اکثر افرادی که خون زیادی از دست میدن بعد خوردن چند تا چیز حالشون خیلی بهتر میشه... اما خب معلوم نیست خانم ات چه اتفاقی براشون افتاده...
اینو که گفت انگار تیر محکمی توی قلبم زدن..
قلبم داشت تیر میکشید...
گفتم: خ.... خب دکتر... حالش خوب میشه؟ من خیلی نگرانشم... ممکنه هیچوقت خوب نشه؟؟ نکنه همیشه بیحال بمونه هااا؟؟؟ اینا همش تقصیر منههه ( با داد) من باید مواظبش میبودممم
نباید میزاشتم اینطوری بشههه( با بغض و کمی داد)
دکتر: آقای جونگ هون آروم باشین... هیچی نمیشه نگران نباشید... خانم ات حالشون خوب میشه... بهتون قول میدم
گفتم: مطمئنیییی؟؟ مطمئنی جوجه کوچولوم حالش خوب میشهههه؟ ارههه؟( با داد)
دکتر: آروم قربان بهتون قول میدم نگران نباشید..
* 2 سال بعد
جونگ هون ویو
2 سال شده بود که اتو از دست دادم...
از 2 سال پیش تا الان با هیچکس صحبت نکردم...
هیچکس برام مثل ات نبود...
هیچکس...
دیگه نمیتونستم این همه دردو تحمل کنم...
دلم برای جوجه کوچولوم تنگ شده بود...
خیلیم تنگ شده بود...
کارم هر شب گریه کردن بود...
هر شب بهش فکر کردن....
امید به اینکه دوباره ببینمش...
ولی هیچوقت دیگه نمیشد ببینمش...
دلم برای کیوت راه رفتنش...
برای اون خنده هاش...
برای همه چیش تنگ شده...
کی میشد دوباره ببینمش...
«جونگ هون مجبور بود بخاطر ات از خودکشی منصرف بشه چون ات همیشه بهش میگفت هیچوقت نباید فکر مرگ رو هم داشته باشه و اون تا آخر زندگیش با هیچکس نبود و در آخر هم بخاطر بیماری قلبی فوت کرد...»
✡...پایان...✡
Last Part
دکتر بود
داشت در میزد
بلند شدم و در رو براش باز کردم
ات همونجور بهم خیره شده بود
دکتر: سلام اقای جونگ خون حال خانم ات بهتره؟
گفتم: عام نمیدونم راستش... از صبح که بیدار شده تا الان کلی خوراکی و چیزای خوب خورده... اما هنوزم بیحاله...
دکتر: عجیبه... نباید اینجوری میشد... اکثر افرادی که خون زیادی از دست میدن بعد خوردن چند تا چیز حالشون خیلی بهتر میشه... اما خب معلوم نیست خانم ات چه اتفاقی براشون افتاده...
اینو که گفت انگار تیر محکمی توی قلبم زدن..
قلبم داشت تیر میکشید...
گفتم: خ.... خب دکتر... حالش خوب میشه؟ من خیلی نگرانشم... ممکنه هیچوقت خوب نشه؟؟ نکنه همیشه بیحال بمونه هااا؟؟؟ اینا همش تقصیر منههه ( با داد) من باید مواظبش میبودممم
نباید میزاشتم اینطوری بشههه( با بغض و کمی داد)
دکتر: آقای جونگ هون آروم باشین... هیچی نمیشه نگران نباشید... خانم ات حالشون خوب میشه... بهتون قول میدم
گفتم: مطمئنیییی؟؟ مطمئنی جوجه کوچولوم حالش خوب میشهههه؟ ارههه؟( با داد)
دکتر: آروم قربان بهتون قول میدم نگران نباشید..
* 2 سال بعد
جونگ هون ویو
2 سال شده بود که اتو از دست دادم...
از 2 سال پیش تا الان با هیچکس صحبت نکردم...
هیچکس برام مثل ات نبود...
هیچکس...
دیگه نمیتونستم این همه دردو تحمل کنم...
دلم برای جوجه کوچولوم تنگ شده بود...
خیلیم تنگ شده بود...
کارم هر شب گریه کردن بود...
هر شب بهش فکر کردن....
امید به اینکه دوباره ببینمش...
ولی هیچوقت دیگه نمیشد ببینمش...
دلم برای کیوت راه رفتنش...
برای اون خنده هاش...
برای همه چیش تنگ شده...
کی میشد دوباره ببینمش...
«جونگ هون مجبور بود بخاطر ات از خودکشی منصرف بشه چون ات همیشه بهش میگفت هیچوقت نباید فکر مرگ رو هم داشته باشه و اون تا آخر زندگیش با هیچکس نبود و در آخر هم بخاطر بیماری قلبی فوت کرد...»
✡...پایان...✡
۴.۹k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.