رمان سلطنت بی رحم
رمان سلطنت بی رحم
پارت 3
آنائل گل را گرفت و بو کرد با تعجب بهش خیره شده بود
آنائل : این چیست
سوفی دلش برای آن دختر سوخت کسی که شاه دوخت بود ولی در همچین جایی زندگی میکرد و هیچی نمیدانست دور از چشمه بقیه
سوفی : این گل هست اسمش گل رز هست
آنائل با ذوق به کل نگاه میکرد
آنائل : خیلی قشنگه خیلی بوی خوبی میده چجوری درست میشه
سوفی تصمیم گرفت تا کم کم چیز های که آنائل ندیده را برایش نشون بده
سوفی : این تخم داره تخمش رو تو خاک میکاری و بعد از یه مدت که بهش آب بدی و مراقب باشی تا زیره پا لح نشه گل اینجوری درست میشه
آنائل : این خیلی قشنگه
آنائل با ذوق به گل تو دستش خیره شده بود
آنائل : چرت کسی این را به کسی دیگری می دهد
سوفی خندید و گفت
سوفی : هر فردی که کسه دیگری را دوست داشته باشد این را بهش میدهد ولی خیلی ها وقتی عاشق هم باشند
گل را به همدیگر میدهد
آنائل : عاشقی چیست منم میتوانم عاشق بشم
سوفی : وقتی دو نفر از جان شان بیشتر همدیگر را دوست دارند و حاضرن برای همدیگر جانشان را بدهد و مقابله هرچی می ایستن به این میگن عشق
آنائل : شما عشق شدی
سوفی خنده ای کرد
سوفی : از سن و سال من گذشته من دیگر عشق را چه کنم
آنائل : من میخواهم عاشق بشم
سوفی : میشی به وقتش
آنائل : میخواهم کسی حاضر باشید جانش را برام بده و منم جانم را برایش بدم
بعد از کلی حرف زدن سوفی از زیر زمین خارج شد آنائل رویه تخت اش دراز کشید و به گلی که تو دستش بود خیره
))))))))))))))))))))))))))))))))))
پادشاهی ایتالیا:
جونکوک سوار اسپش شد و به طرفه جنگل رفت
سوار بر اسپ بود با خودش خیلی آرام زمزمه کرد
« نمی توانید در مورد زندیگم تصمیم بگیرید »
امروز باز هم پادشاه ایتالیا جلسه ای با مقامات بالا ترتیب داده بود تا برای پسر اش شاهزاده جونکوک همسری انتخاب کنن اما باز هم شاهزاده جونکوک به جلسه حضور پیدا نکرده بود
پادشاه : این پسر مرا آخر به کشتن میدهد
یکی از مقامات بالا گفت
شارلوت : پادشاه هرچه زودتر باید شاهزاده ازدواج کند اگر
شاهزاده لندن زوتر ازدواج کرد و آن ها زودتر صاحب وارث میشوند ما نباید بزاریم آن ها قدرت مند بشن
پادشاه : نمیشوند نگران نباشید.
شارلوت : از کجا میدانید
پادشاه : آن ها همان زمان که دختره بزرگشان آزاله فرار کرد ان ها ابرویشان رفت
شارلوت : شهروندان میگن بعد از پسر اش صاحب یه دختره دیگه ام شدن اما آن را کشتن
پادشاه : نمیدانیم در آن مورد به هیچکس چیزی نگفتن
))))))))))))))))))))))))))))
آنائل همش همان گل رز را بو میکرد و نگاهش میکرد
با خودش گفت
آنائل : هی گل تو زنده ای اما من زنده نیستم به قشنگی ات هیچکسی نمیرسد روزی خواهم رسید کسی که عاشقم هست این گل را بهم بدهد
«»«»«»«»««»«««««««««»«»
پارت 3
آنائل گل را گرفت و بو کرد با تعجب بهش خیره شده بود
آنائل : این چیست
سوفی دلش برای آن دختر سوخت کسی که شاه دوخت بود ولی در همچین جایی زندگی میکرد و هیچی نمیدانست دور از چشمه بقیه
سوفی : این گل هست اسمش گل رز هست
آنائل با ذوق به کل نگاه میکرد
آنائل : خیلی قشنگه خیلی بوی خوبی میده چجوری درست میشه
سوفی تصمیم گرفت تا کم کم چیز های که آنائل ندیده را برایش نشون بده
سوفی : این تخم داره تخمش رو تو خاک میکاری و بعد از یه مدت که بهش آب بدی و مراقب باشی تا زیره پا لح نشه گل اینجوری درست میشه
آنائل : این خیلی قشنگه
آنائل با ذوق به گل تو دستش خیره شده بود
آنائل : چرت کسی این را به کسی دیگری می دهد
سوفی خندید و گفت
سوفی : هر فردی که کسه دیگری را دوست داشته باشد این را بهش میدهد ولی خیلی ها وقتی عاشق هم باشند
گل را به همدیگر میدهد
آنائل : عاشقی چیست منم میتوانم عاشق بشم
سوفی : وقتی دو نفر از جان شان بیشتر همدیگر را دوست دارند و حاضرن برای همدیگر جانشان را بدهد و مقابله هرچی می ایستن به این میگن عشق
آنائل : شما عشق شدی
سوفی خنده ای کرد
سوفی : از سن و سال من گذشته من دیگر عشق را چه کنم
آنائل : من میخواهم عاشق بشم
سوفی : میشی به وقتش
آنائل : میخواهم کسی حاضر باشید جانش را برام بده و منم جانم را برایش بدم
بعد از کلی حرف زدن سوفی از زیر زمین خارج شد آنائل رویه تخت اش دراز کشید و به گلی که تو دستش بود خیره
))))))))))))))))))))))))))))))))))
پادشاهی ایتالیا:
جونکوک سوار اسپش شد و به طرفه جنگل رفت
سوار بر اسپ بود با خودش خیلی آرام زمزمه کرد
« نمی توانید در مورد زندیگم تصمیم بگیرید »
امروز باز هم پادشاه ایتالیا جلسه ای با مقامات بالا ترتیب داده بود تا برای پسر اش شاهزاده جونکوک همسری انتخاب کنن اما باز هم شاهزاده جونکوک به جلسه حضور پیدا نکرده بود
پادشاه : این پسر مرا آخر به کشتن میدهد
یکی از مقامات بالا گفت
شارلوت : پادشاه هرچه زودتر باید شاهزاده ازدواج کند اگر
شاهزاده لندن زوتر ازدواج کرد و آن ها زودتر صاحب وارث میشوند ما نباید بزاریم آن ها قدرت مند بشن
پادشاه : نمیشوند نگران نباشید.
شارلوت : از کجا میدانید
پادشاه : آن ها همان زمان که دختره بزرگشان آزاله فرار کرد ان ها ابرویشان رفت
شارلوت : شهروندان میگن بعد از پسر اش صاحب یه دختره دیگه ام شدن اما آن را کشتن
پادشاه : نمیدانیم در آن مورد به هیچکس چیزی نگفتن
))))))))))))))))))))))))))))
آنائل همش همان گل رز را بو میکرد و نگاهش میکرد
با خودش گفت
آنائل : هی گل تو زنده ای اما من زنده نیستم به قشنگی ات هیچکسی نمیرسد روزی خواهم رسید کسی که عاشقم هست این گل را بهم بدهد
«»«»«»«»««»«««««««««»«»
۲.۰k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.