صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت47
"سه روز بعد"
«از زبان چویا»
با صدای در از جام بلند شدم و سمت ـه در رفتم ـو بازش کردم که میکو رو دیدم ـو لبخندی زدم.
دستاشو باز کرد و با لبخند گرمش گفت: داداش چویا!
خم شدم ـو دستمو دور بدنش حلقه کردم که متقابلا بغلم کرد، خنده ای کردم ـو گفتم: دلم برات تنگ شده بود کوچولو.
سرشو عقب اورد ـو با تعجب بهم زل زد، ولی کمی بعد لبخنده بزرگ و بانمکی زد که باعث شد کل ـه اتفاقای امروزو یادم بره.
محکم بغلش کردم که خنده ای کرد ـو گفت: تو میتونی حرف بزنی.
ولش کردم ـو دستشو گرفتم و بردمش داخل خونه.
دیمن با دیدن میکو چشماش برق زد و سمت میکو اومدـو گفت: تو چقد بانمکی کوچولو.
میکو با لبخند همیشگی ش گفت: سلام.
دیمن با ذوق گفت: سلام.
با لبخند رو به دیمن گفتم: این پسر کوچولو میکو عه...
سرمو سمت میکو چرخوندم و ادامه دادم: و میکو، این پسر، دیمن ـه.
هردوشون سمت ـه مبل رفتن ـو روش نشستن، سمت ـه اتاق رفتم ـو با صدای نسبتا بلندی، جوری که بشنون گفتم: من دارم میرم، میخوام یه مدرسه ثبت نام کنم، اگه میتونین خودتون تنها بمونین.
لباسمو عوض کردم ـو از اتاق بیرون اومدم ـو سمت ـه در رفتم، قبل رفتن سرمو سمتشون چرخوندم که داشتن نگام میکردن، دستمو بالا اوردم و گفتم: زود برمیگردم.
درو باز کردم ـو بیرون رفتم.
تا الان یه مدرسه رفتم ـو حتی به ثبت نام شدن خیلی نزدیک شدم که قبول نکردن، لعنت بهشون.
جلوی یه مدرسه ی دیگه وایسادم ـو تا خواستم داخل برم گوشیم زنگ خورد.
گوشیو از داخل جیبم در اوردم ـو با دیدن شماره ی جک تماسو وصل کردم.
_سلام چویا حالت چطوره؟
لبخندی زدمو گفتم:..
«از زبان راوی»
_سلام، خوبم.
دازای با تعجب داشت به صدای چویا گوش میداد.
دازای و جک، تو خونه ی جک بودن ـو دازای دلش میخواست بفهمه واقعا چویا میتونه حرف بزنه یا نه، بخاطر همین از جک خواست به چویا زنگ بزنه.
جک با صدایی رسا گفت: مدرسه چی شد؟
_تا الان هر مدرسه ای رفتم پر بوده یا دنیال بهونه ای بودن قبولم نکنن.
جک: میشه بیای همین مدرسه؟
_متاسفم، ولی نه دیگه نمیتونم اونجا بیام.
جک اوهومی گفت ـو با لبخند ادامه داد: هروقت کارت تموم شد بهم خبر بده، میخوام با دازای بیام ببینمت.
دازای نگاه مرگباری به جک انداخت.
_باشه.
جک: خب پس بای بای.
_خدافظ.
جک تماسو قطع کرد ـو سمت دازای چرخید ـو با تعجب بهش نگا کرد: چته؟
دازای نفس ـه عمیقی کشید ـو گفت: هیچی،..
دستشو پشت ـه گردنش گذاشت که جک گفت: حالت خوبه؟
دازای سری تکون داد ـو با لبخند سمت جک رفت ـو دستشو دور ـه گردن ـه جک انداخت ـو گفت: بیا بریم بیرون.
جک سری تکون داد ـو گفت: میخوام لباسامو عوض کنم، میشه بری بیرون؟
دازای سرشو تکون داد ـو از اتاق بیرون رفت، از پله ها پایین رفت ـو پیش مادر ـه جک نشست ـو با لبخند گفت: ما داریم میریم، تو خونه تنهایی مواظب خودت باش.
مادر ـه جک سری تکون داد ـو گفت: باشه، شماعم مراقب باشید.
دازای، جک و مادرش مثل یه خانواده ـن ـو همدیگه رو خیلی دوس دارن، بخاطر ـه همین همیشه هوای همو دارن.
مادر ـه جک قد نسبتا کوتاهی داره، موهاش بلنده و با اینکه دیگه یه مادره ولی زن ـه بانمک و خوشگلیه.
همسرش، یعنی پدر جک در اثر سکته ی قلبی از دنیا رفت ـو از اون موقع مادرش و خودش تنهایی زندگی میکنن، البته اومدن دازای زندگیشونو تغییر داد.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت47
"سه روز بعد"
«از زبان چویا»
با صدای در از جام بلند شدم و سمت ـه در رفتم ـو بازش کردم که میکو رو دیدم ـو لبخندی زدم.
دستاشو باز کرد و با لبخند گرمش گفت: داداش چویا!
خم شدم ـو دستمو دور بدنش حلقه کردم که متقابلا بغلم کرد، خنده ای کردم ـو گفتم: دلم برات تنگ شده بود کوچولو.
سرشو عقب اورد ـو با تعجب بهم زل زد، ولی کمی بعد لبخنده بزرگ و بانمکی زد که باعث شد کل ـه اتفاقای امروزو یادم بره.
محکم بغلش کردم که خنده ای کرد ـو گفت: تو میتونی حرف بزنی.
ولش کردم ـو دستشو گرفتم و بردمش داخل خونه.
دیمن با دیدن میکو چشماش برق زد و سمت میکو اومدـو گفت: تو چقد بانمکی کوچولو.
میکو با لبخند همیشگی ش گفت: سلام.
دیمن با ذوق گفت: سلام.
با لبخند رو به دیمن گفتم: این پسر کوچولو میکو عه...
سرمو سمت میکو چرخوندم و ادامه دادم: و میکو، این پسر، دیمن ـه.
هردوشون سمت ـه مبل رفتن ـو روش نشستن، سمت ـه اتاق رفتم ـو با صدای نسبتا بلندی، جوری که بشنون گفتم: من دارم میرم، میخوام یه مدرسه ثبت نام کنم، اگه میتونین خودتون تنها بمونین.
لباسمو عوض کردم ـو از اتاق بیرون اومدم ـو سمت ـه در رفتم، قبل رفتن سرمو سمتشون چرخوندم که داشتن نگام میکردن، دستمو بالا اوردم و گفتم: زود برمیگردم.
درو باز کردم ـو بیرون رفتم.
تا الان یه مدرسه رفتم ـو حتی به ثبت نام شدن خیلی نزدیک شدم که قبول نکردن، لعنت بهشون.
جلوی یه مدرسه ی دیگه وایسادم ـو تا خواستم داخل برم گوشیم زنگ خورد.
گوشیو از داخل جیبم در اوردم ـو با دیدن شماره ی جک تماسو وصل کردم.
_سلام چویا حالت چطوره؟
لبخندی زدمو گفتم:..
«از زبان راوی»
_سلام، خوبم.
دازای با تعجب داشت به صدای چویا گوش میداد.
دازای و جک، تو خونه ی جک بودن ـو دازای دلش میخواست بفهمه واقعا چویا میتونه حرف بزنه یا نه، بخاطر همین از جک خواست به چویا زنگ بزنه.
جک با صدایی رسا گفت: مدرسه چی شد؟
_تا الان هر مدرسه ای رفتم پر بوده یا دنیال بهونه ای بودن قبولم نکنن.
جک: میشه بیای همین مدرسه؟
_متاسفم، ولی نه دیگه نمیتونم اونجا بیام.
جک اوهومی گفت ـو با لبخند ادامه داد: هروقت کارت تموم شد بهم خبر بده، میخوام با دازای بیام ببینمت.
دازای نگاه مرگباری به جک انداخت.
_باشه.
جک: خب پس بای بای.
_خدافظ.
جک تماسو قطع کرد ـو سمت دازای چرخید ـو با تعجب بهش نگا کرد: چته؟
دازای نفس ـه عمیقی کشید ـو گفت: هیچی،..
دستشو پشت ـه گردنش گذاشت که جک گفت: حالت خوبه؟
دازای سری تکون داد ـو با لبخند سمت جک رفت ـو دستشو دور ـه گردن ـه جک انداخت ـو گفت: بیا بریم بیرون.
جک سری تکون داد ـو گفت: میخوام لباسامو عوض کنم، میشه بری بیرون؟
دازای سرشو تکون داد ـو از اتاق بیرون رفت، از پله ها پایین رفت ـو پیش مادر ـه جک نشست ـو با لبخند گفت: ما داریم میریم، تو خونه تنهایی مواظب خودت باش.
مادر ـه جک سری تکون داد ـو گفت: باشه، شماعم مراقب باشید.
دازای، جک و مادرش مثل یه خانواده ـن ـو همدیگه رو خیلی دوس دارن، بخاطر ـه همین همیشه هوای همو دارن.
مادر ـه جک قد نسبتا کوتاهی داره، موهاش بلنده و با اینکه دیگه یه مادره ولی زن ـه بانمک و خوشگلیه.
همسرش، یعنی پدر جک در اثر سکته ی قلبی از دنیا رفت ـو از اون موقع مادرش و خودش تنهایی زندگی میکنن، البته اومدن دازای زندگیشونو تغییر داد.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۰.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.