وانشات فیک بی تی اس یونگی army bts
Gray love
Part 4
من:بعد یکم پیاده روی رسیدم ... در زدم
یکم وایسادم دوباره در زدم
در باز شد
با صحنه ای که دیدم خندم گرفت
یونگی بود اما با موهای ژولی پولی و چشمای نیمه بسته
یونگی:کیه؟!...
من:منم یونهی... ب بخشید فکر نمی کردم خواب باشی.... ( با حالت خنده)
یونگی:او تویی.. بیا تو
من:رفتم تو
خونه قشنگ و کوچولویی بود
یونگی:یکم وایسا الان میام
من:هوم.. یکم به اطراف نگا کردم یه قاب عکس توجهم جلب کرد
رفتم نزدیک تا بهتر ببینمش
یه عکس از یونگی بود با یه خانوم که کنارش بود اما اون خانوم خیلی زیبا بود.. خیلی
یونگی:اون مادرمه
من:ا.. او ببخشید قصد فضولی نداشتم
یونگی:نه هیچ اشکالی نداره
من:مادرت خیلی زیبا بوده .. و اینکه تو خیلی شبیه اونی انگار مادرت دوباره متولد شده
یونگی:هوم.. لبخندی زد
یونگی:خب بیا بشین
من:نشستم رو صندلی و یونگی هم نشست رو صندلی روبروم
یونگی:چه خبر از مدرسه
من:هیچ... صب کن راستی اینو نپرسیدم ازت تو مدرسه نمیری
یونگی:خندش گرفت
من:به چی میخندی
یونگی:خانوم کوچولو من 21 سالمه
من:ا او.. اینو نمیدونستم
یونگی:تو چی..؟
من:من 18 سالمه
یونگی:که اینطور
من:ه.. هوم
یونگی:تو گشنت نیس؟
من:نه چطور
یونگی:چون من دارم از گشنگی میمیرم
من:خندیدم
من:اشپزی بلدی؟
یونگی:نه.. معمولا غذای اماده میخورم
من:پس باید دس به کار بشم
یونگی:نگو که میخوای غذا درس کنی
من:دقیقا میخوام همینکارو کنم
بلند شدم و استینام زدم بالا
من:الان یه چیزی درس میکنم که تو عمرت نخوردی
یونگی:ببینیم و تعریف کنیم
من:خندیدم.. رفتم تو اشپزخونه و شروع کردم
حین اشپزی هی یونگی چک میکرد ببینه اشپزخونه اتیش گرفته یا نه 😂
من:یاااا... غذا بهت نمیدم ها
یونگی:یونگی:باشه باشه.. ما تسلیم
من:خندیدم
1 ساعت بعد
من:بفرما
یونگی:ظاهرش که عالی ولی مزش مطمعن نیستم ( با حالت تیکه انداختن)
من:میخوری... یا...
یونگی:خندید و یه تیکه گذاشت تو دهنش
کمی مکس کرد... خوشمزس.. خیلی خوشمزس
من:م ی تونستم برق تو چشماش ببینم
یونگی:این عالی.. بعد مدت هاست که دارم غذای خونگی میخورم
من:لبخند زدم
یونگی:کل غذاشو با ذوق تموم کرد
و ازم تشکر کرد
من:خواهش میکنم.. اگه دوس داشته باشی میتونم هر روز برات غذا درس کنم و بیارم برات
یونگی:داری شوخی میکنی دیگه
من:نه جدی میگم
Part 4
من:بعد یکم پیاده روی رسیدم ... در زدم
یکم وایسادم دوباره در زدم
در باز شد
با صحنه ای که دیدم خندم گرفت
یونگی بود اما با موهای ژولی پولی و چشمای نیمه بسته
یونگی:کیه؟!...
من:منم یونهی... ب بخشید فکر نمی کردم خواب باشی.... ( با حالت خنده)
یونگی:او تویی.. بیا تو
من:رفتم تو
خونه قشنگ و کوچولویی بود
یونگی:یکم وایسا الان میام
من:هوم.. یکم به اطراف نگا کردم یه قاب عکس توجهم جلب کرد
رفتم نزدیک تا بهتر ببینمش
یه عکس از یونگی بود با یه خانوم که کنارش بود اما اون خانوم خیلی زیبا بود.. خیلی
یونگی:اون مادرمه
من:ا.. او ببخشید قصد فضولی نداشتم
یونگی:نه هیچ اشکالی نداره
من:مادرت خیلی زیبا بوده .. و اینکه تو خیلی شبیه اونی انگار مادرت دوباره متولد شده
یونگی:هوم.. لبخندی زد
یونگی:خب بیا بشین
من:نشستم رو صندلی و یونگی هم نشست رو صندلی روبروم
یونگی:چه خبر از مدرسه
من:هیچ... صب کن راستی اینو نپرسیدم ازت تو مدرسه نمیری
یونگی:خندش گرفت
من:به چی میخندی
یونگی:خانوم کوچولو من 21 سالمه
من:ا او.. اینو نمیدونستم
یونگی:تو چی..؟
من:من 18 سالمه
یونگی:که اینطور
من:ه.. هوم
یونگی:تو گشنت نیس؟
من:نه چطور
یونگی:چون من دارم از گشنگی میمیرم
من:خندیدم
من:اشپزی بلدی؟
یونگی:نه.. معمولا غذای اماده میخورم
من:پس باید دس به کار بشم
یونگی:نگو که میخوای غذا درس کنی
من:دقیقا میخوام همینکارو کنم
بلند شدم و استینام زدم بالا
من:الان یه چیزی درس میکنم که تو عمرت نخوردی
یونگی:ببینیم و تعریف کنیم
من:خندیدم.. رفتم تو اشپزخونه و شروع کردم
حین اشپزی هی یونگی چک میکرد ببینه اشپزخونه اتیش گرفته یا نه 😂
من:یاااا... غذا بهت نمیدم ها
یونگی:یونگی:باشه باشه.. ما تسلیم
من:خندیدم
1 ساعت بعد
من:بفرما
یونگی:ظاهرش که عالی ولی مزش مطمعن نیستم ( با حالت تیکه انداختن)
من:میخوری... یا...
یونگی:خندید و یه تیکه گذاشت تو دهنش
کمی مکس کرد... خوشمزس.. خیلی خوشمزس
من:م ی تونستم برق تو چشماش ببینم
یونگی:این عالی.. بعد مدت هاست که دارم غذای خونگی میخورم
من:لبخند زدم
یونگی:کل غذاشو با ذوق تموم کرد
و ازم تشکر کرد
من:خواهش میکنم.. اگه دوس داشته باشی میتونم هر روز برات غذا درس کنم و بیارم برات
یونگی:داری شوخی میکنی دیگه
من:نه جدی میگم
۱۲.۵k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.