رمان
#رمان
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
p³⁸
اهورا
از اون پارتی چهار روز گذشته بود ، مانی و داریوش به اجبار من رو به گردش میبردن و برای خوشحال بودنم تلاش میکردن و تا حدی هم موفق شده بودن
از اون شب دیگه نیک رو ندیده بودم ، عجیب این بود که هیچ گونه خبری از آغاجون و یا مامان و بابا و خانوم بزرگ نبود ، از طرفی هم نگران مامان و بابا بودم و چون سفرشون زیادی طولانی شده بود
دیگه باید به اون خونه برمیگشتم ، کنجکاوی بهم هجوم اورده بود
دیشب بخاطر کمر دردم روی زمین داخل پذیرایی خوابیده بودم ، پتو و بالشتم رو تا زدم و به اتاق داریوش برگردوندم
برای صبحونه خوردن به آشپزخونه رفتم ولی مانی از سرویس بهداشتی داد میکشید که میریم کافش صبحونه بخوریم
جدا از این همه بیرون رفتن کلافه و خسته شده بودم و احتیاج به فکر کردن داشتم پس بی اعتنا مشغول صبحونه خوردن شدم
•••
اونا رفتن و به گفته خودم خونه تنها موندم ، اینبار دیگه حاضر بودم هرچقدر که بخواد خونم رو بدم ولی گذشته رو کامل برام تعریف کنه
طبق روتین روزانم به حموم رفتم ، بعد از پانسمان اون مرد دیگه زخمم پانسمان نشده بود ، نه خودم میتونستم انجامش بدم و نه میتونستم از کسی کمک بخوام و البته زخمم رو به بهبودی بود
بعد از حموم هودی و شلوار اسلشی پوشیدم و راهی شدم
نزدیک خونشون بودم به مانی پی ام دادم :
من برمیگردم ، خواستم تنهایی هوا بخورم ، نگرانم نباشید و دنبالم نگردید
و گوشیم رو خاموش کردم ، جلوی دروازده بودم ، نمیدونستم با یاغی بازی که سری پیش در اوردم بازم بهم میگه چی به سر عموم اومده و یا نه ، نمیدونستم زنده بیرون میام یا نه ، نمیدونستم چی میشه ، نمیدونستم چی در انتظارمه ، با این وجود همراه با نفس عمیقی زنگ رو فشردم ...
نویسنده رو که میشناسید و این شما و این ناشناس بنده
https://daigo.ir/secret/6249888941
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
p³⁸
اهورا
از اون پارتی چهار روز گذشته بود ، مانی و داریوش به اجبار من رو به گردش میبردن و برای خوشحال بودنم تلاش میکردن و تا حدی هم موفق شده بودن
از اون شب دیگه نیک رو ندیده بودم ، عجیب این بود که هیچ گونه خبری از آغاجون و یا مامان و بابا و خانوم بزرگ نبود ، از طرفی هم نگران مامان و بابا بودم و چون سفرشون زیادی طولانی شده بود
دیگه باید به اون خونه برمیگشتم ، کنجکاوی بهم هجوم اورده بود
دیشب بخاطر کمر دردم روی زمین داخل پذیرایی خوابیده بودم ، پتو و بالشتم رو تا زدم و به اتاق داریوش برگردوندم
برای صبحونه خوردن به آشپزخونه رفتم ولی مانی از سرویس بهداشتی داد میکشید که میریم کافش صبحونه بخوریم
جدا از این همه بیرون رفتن کلافه و خسته شده بودم و احتیاج به فکر کردن داشتم پس بی اعتنا مشغول صبحونه خوردن شدم
•••
اونا رفتن و به گفته خودم خونه تنها موندم ، اینبار دیگه حاضر بودم هرچقدر که بخواد خونم رو بدم ولی گذشته رو کامل برام تعریف کنه
طبق روتین روزانم به حموم رفتم ، بعد از پانسمان اون مرد دیگه زخمم پانسمان نشده بود ، نه خودم میتونستم انجامش بدم و نه میتونستم از کسی کمک بخوام و البته زخمم رو به بهبودی بود
بعد از حموم هودی و شلوار اسلشی پوشیدم و راهی شدم
نزدیک خونشون بودم به مانی پی ام دادم :
من برمیگردم ، خواستم تنهایی هوا بخورم ، نگرانم نباشید و دنبالم نگردید
و گوشیم رو خاموش کردم ، جلوی دروازده بودم ، نمیدونستم با یاغی بازی که سری پیش در اوردم بازم بهم میگه چی به سر عموم اومده و یا نه ، نمیدونستم زنده بیرون میام یا نه ، نمیدونستم چی میشه ، نمیدونستم چی در انتظارمه ، با این وجود همراه با نفس عمیقی زنگ رو فشردم ...
نویسنده رو که میشناسید و این شما و این ناشناس بنده
https://daigo.ir/secret/6249888941
۲.۱k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.